pqrt17

4.7K 507 35
                                    


مثل جت از اتاق دوییدم بیرونو بعد از راهرو به دیوار تکیه دادم..
تند تند نفس میزدم..
من الان چیکار کردم..من الان چه غلطی کردم...اوه ..فردا اخراجم میکنه..
دستمو گذاشتم رو سرم..هنوز داغ بودم ..
لبام هنوز یه ردی از لباش رو حس میکردن و داشتن گزگز میشدن..
سرمو برگردونمو سمت اتاقو نگاه کردم..
خبری نبود..خوابش برده.اروم تکیمو ازدیوار برداشتم و رفتم سمت مبلا..

نفسم داشت جا میومد اما مغزم داشت از فکر بلاهایی که قراره سرم بیاد رو به انفجار بود..
به مبل نگاه کردم..
اوه..من نمیتونم اینجا بخوابم.. حتی اگه دادم بزنه من دوباره پامو تو اون اتاق نمیذارم..
ژاکتمو از رو مبل برداشتم و راه افتادم سمت پله هایی که ورنون بهم گفته بود..
باید اتاقی چیزی باشه که بتونم توش بخوابم..
به شکل عجیبی تشنم کرده بود اما فاک قرار نیست من دوباره برگردم پایین..
اولین دری که دیدمو باز کردم ..
یه اتاق بود که از تختش معلوم بود دست نخوردست..
رفتم سمتشو افتادم روش..
هنوز باورم نمیشد اون پایین چه اتفاقی افتاد..
ولی اون مست بود..اصلا ممکنه یادش نمونه ..
کفشامو دراوردم رفتم زیر پتو..
اوکی لو, بیا امیدوار باشیم که اون قرار نیست یادش بمونه                                                                                                                                         . ****
          چشمام باز شد..
هولی فاک..من خواب موندم و استایلز رفت..
مثل برق برگشتم و رو در و دیوار دنبال ساعت گشتم..
شیش و ربع..
پوووف ..
نفسمو فوت کردم و نشستم رو تخت..
اون ساعت هفت از خونه میره شرکت..
دستمو کشیدم به صورتم..
تموم اتفاقای دیشب تو ذهنم رژه رفتن..
شِت..مثل خواب میمونه
ازسروصداهایی که از پایین میومد فهمیدم که بیدار شده..
از تخت رفتم پایین و تختو مرتب کردم..
کفشامو پام کردمو رفتم سمت در.
-یامسیح قول میدم دیگه گناه نکنم فقط یادش نمونده باشه..
زیر لب زمزمه کردمو درو باز کردم ,هرچی که از پله ها میرفتم پایین تر قلبم تند تر میزد..
اروم رفتم سمت صداهایی که میومد..ازآشپزخونه بود..
از پله ها رفتم بالا که دیدمش..

یه حوله تنش بود و یه حوله هم دور سرش پیچونده بود ,پشت بهم داشت قهوشو میریخت تو لیوانش و یه چیزی رو زیرلب میخوند..
روبروی اُپن وایستادم و تکیه دادم بهش..
-قهوه میخوای؟
چشمامو بستم,تموم امیدم ناامید شد..
اون یادشه که من اینجام..
-الو؟؟
سریع چشمامو باز کردم و نگاهش کردم که برگشته بود سمتم..
-پرسیدم قهوه میخوای؟
آب دهنمو قورت دادم
-اوه..م..ممنون میشم
سعی کردم صدامو کنترل کنم که نلرزه..
تاالان که قیافش اروم به نظر میومد..
دوباره بهم پشت کرد..قهوشو گذاشت رو کابینت و یه لیوان دیگه برداشت..
-تو دیشب اینجا موندی..
نفسم تو سینم موند ..
فاک فاک..اون یادشه..
-اما لازم نبود..من اتفاقی برام نمیفتاد..
زرشک..پس دیشب عمه من بود که داشت داد و فریاد میکرد؟؟
نبودم که سکته رو تو خواب زده بودی..
برگشت و با دوتا لیوانی که تو دستش بود اومد سمتمو یکی رو گرفت روبروم..
-اووم..آقای ورنون گفتن و منم..نتونستم مقاومت کنم..
گفتم و لیوانو ازش گرفتم..
-ورنون حرف زیاد میزنه..
لیوان داغ بود..گذاشتمش جلوم و سرمو انداختم پایین..
یکم امیدوارترشده بودم..تاالان که چیزی نگفته بود..
چند ثانیه جلوم وایستاد و بعد اُپن رو دور زد تااز اشپزخونه بیاد بیرون
داشتم کم کم یه نفس راحت میکشیدم که
-تو که دیشب تو اتاقم نیومدی,ها؟
قلبم از زدن وایستاد و چشمام گشاد شد..
یاخدا..الانه که بهم بگه اخراجی
اروم سرمو برگردوندم سمتش ..نگاهش که اروم بود..
یادم اومد که با ورنونم رفته بودم تو اتاقش..
سریع جمله بندی کردم
-آمم...دیشب با آقای ورنون او..
-اونو میدونم..میتونستم صداتونو بشنوم..بعدش..
لیوانشو نزدیک دهنش کرد و نگاهشو روم زوم کرده بود
-بعدش که نیومدی تو اتاقم؟
قلبم داشت از سینم میزد بیرون..
اگه الان سکته نکنم..مطمئنم دیگه هرگز قرار نیست اتفاق بیفته..
گلوم خشک شده بود ..
لبمو با زبونم خیس کردم
-ن..نه..من رفتم تو یکی از اتاقای بالا و ..خوابیدم
سریع نگاهمو ازش گرفتمو لیوانمو اوردم نزدیک دهنم..
اون فکر میکنه که خواب دیده..

پوففف..مثل اینکه به خیر گذشت..
چند ثانیه همونطور موند و از کنارم رد شد..
همین که رد شد یه عطری تو هوا مونده بود..
اوه اون بوی خوبی میداد که باعث شد قهوه رو سریع قورت بدم و بیشتر بو بکشم..
صدای پاشو میشنیدم که دور میشد..
-ورنون ده دقیقه دیگه میرسه تاملینسون..
به اُپن تکیه دادم
مثل اینکه واقعا به خیر گذشت                                                                                                                                                                            

He Was BlueWhere stories live. Discover now