part 1

17.6K 716 32
                                    

💢پارت اول
-اوه کامان لو..تو نمیتونی انقده خر باشی میتونی؟
در کمدی که لباسام توش بود رو محکم به هم کوبیدم و برگشتم سمتش..
-زین..یه لطفی بهم بکن..
نگام کرد و سرشو تکون داد
-تو این چند دقیقه که دارم وسایلمو جمع میکنم خفه باش ..اوکی؟
خندید و نشست رو نیمکت
-عوضی ..با اون بزن بهادری که راه انداختی کل گارسونا چشمشون گرفتت ..چه زن چه ..چه مرد
بهم چشمک زد و بلند خندید
خندیدم و ساکم رو انداختم رو شونم..
-دقیقا واسه همینه که استعفا دادم..
-از بس خری..
بهش چشم غره رفتمو از در اتاق تعویض لباس اومدم بیرون و راه افتادم سمت در اصلی
زینم داشت پشت سرم میومد..
همین که وارد سالن رستوران شدم نگاه خیلیا رو رو خودم حس کردم ..
در اصلی رو باز کردم وبیرون وایستادم..
-پوووف..
زین درو بست و اومد سمتم..
-یعنی انقدر مشهور بودن سخته؟
-واس من خوب نیس ..میخوای تو نقش منو قبول کن هوم؟
دستشو انداخت دور گردنم و راه افتادیم سمت خیابون..
-اگه میشد که با کله..ولی کی میتونه مثل تو اون همه ادمو چپه کنه؟
سعی کردم بحث رو از اون موضوع عوض کنم که زین انقدر به بروپام نپیچه..
-خب ممنون بابت این کاری که برام پیدا کرده بودی..
-کاری که ریدی بهش..
چپ چپ نگاهش کردم و دستشو از دور گردنم ورداشتم..
-خو راست میگم دیگه..حقوق خوب که داشت , مزایاشم عالی..تازه چند روز دیگه یکی از این گارسون خوشگلا هم میتونسی واس خودت ورداری..
-حالا که استعفا دادم..اگه کار دیگه ای پیدا کردی میتونی بهم زنگ بزنی هوم؟

سرشو تکون داد و بهم خندید
-خب دیگه دادا ..من باید از این ور برم..یه سری باس به آنجلا بزنم..
دستمو دراز کردم سمتش..
-اوکی..بهش سلاممو برسون..قضیه کارم یادت نره..
دستمو فشار داد و خدافظی کردیم..
دستامو کردم تو جیبم و راه افتادم..هواداشت کم کم سرد میشد و باس زودتر یه کار پیدا میکردم..وگرنه گشنگی زمستونم میومد بالاسر بقیه مشکلا..
همینطور که راه میرفتم فکرم رفت پیش کاری که الان کردم..
استعفا دادن از کاری که همه چی داشت..حداقل برا من همه چی تموم بود..
کاش اون روز میمردم و جلو نمیرفتم..
همه چی از اون دزدای لعنتی شروع شد..
قدمامو تند تر کردم که تا تاریک نشده برسم خونه..بعد یه نیم ساعت پیاده روی جلو در آپارتمان که چه عرض کنم قوطی کبریتم بودم..
کلید انداختم و راه پله هارو پیش گرفتم..طبق معمول داد و فریاد 24تا همسایه سرخورم تو راه روها میومد..دیگه عادت کرده بودم..
وقتی پنج طبقه رو بالا اومدم نفسم بریده بود..یکم بغل دیوار وایستادم و یه نفس عمیق کشیدم ,کلیدمو انداختم و سریع رفتم تو خونه..
تویخچال که تقریبا غذا بود..اضافه غذاهای رستوران..

He Was BlueWhere stories live. Discover now