قسمت بیست و نهم / تموم نشده

Start from the beginning
                                    

' کتی، ببین من متاسفم. من لیاقتت رو ندارم، اینو میدونم. ولی هری هم از حرفش منظوری نداشت. اون عوض شده. و ما فکرشو نمیکردیم. همچنین، من میخواستم بهت بگم ولی میترسیدم که اگه این اتفاق بیوفته تو ما رو نمیبخشی و حتی باهامون حرف نمیزنی. و بالاخره هم اتفاق افتاد. ولی هری میخواست بهت بگه. منظورم اینه، من میدونم تو الان باید عصبانی باشی ولی میشه لطفا ما رو ببخشی؟ '

دوباره اشک. اَه، چرا این اینقدر آسیب میزنه؟

و اینکه واقعا باید ببخشمشون؟ نمیدونم.

هری شرط بندیو شروع کرد وقتی قلبش شکسته بود، و مارسل بهش فکر نمیکرد چون اونم دوستم داشت یا میخواست بهم کمک کنه. نمیدونم گیج شدم.

ولی بهشون فرصت میدم که توضیح بدن. همه چیو. و بعدش میبینم که میتونم ببخشمشون یا نه. یه نگاه کوتاه به ساعت انداختم و الان باید برم.

من آماده م. آماده م که باهاشون روبرو بشم.

**

"خوش اومدی!" امیلی دوید و محکم بغلم کرد. یه لبخند مصنوعی زدم تا همشو قایم کنم و منم در مقابل بغلش کردم. خیلی خوابم میاد و خسته م. امیلی اومد عقب و با نگرانی نگاهم کرد.

"متاسفم که در رو برات باز نکردم." اون سرشو به معنی که فهمیده منظورم چیه تکون داد. "متاسفم. ولی تو واقعا فوق العاده ای. ممنون اِم که پیشم هستی." لبخند زد و دوباره بغلم کرد. منم در مقابل بغلش کردم.

"واقعا مشکلی نیست. تو هم همیشه پیشم هستی." اون گفت وقتی داشت میرفت عقب. بعدش پوزخند زد. ابروهامو دادم بالا و میخواستم بدونم چی میخواد بگه. "خب.. فقط واسه اینکه بدونی، هیچ معلم هاتی تو زمانی که نبودی نیومد." اخم کرد. خندیدم.. اون همیشه و واقعا منظورم از همیشه جدیه.. اون همیشه باعث میشه من بخندم یا لبخند بزنم.

"میدونی خندوندن من خیلی سخت بود. ولی الان هیچی ندارم بگم جز اینکه، عاشقم، خواهری." اون چشمک زد و من با مسخرگی خندیدم.

"اَه بس کن! منم عاشقتم آبجی!" لبخند زدم و اون سرخ شد.

"چرا دقیقا داری قرمز میشی؟ چون مطمئنم خودم نیستم." سرشو تکون داد.

"یه پسر با نمک پشتته که فقط داره بهم لبخند میزنه." سرمو در حالی که بهش میخندیدم براش تکون دادم. اون خیلی خوب لاس میزنه و فوق العاده ست.

"به هر حال.. اممم.. اونا رو... دیدی؟" امیلی با شوک بهم نگاه کرد. منم از چیزی که گفتم شوکه شدم. ولی نمیتونم منکر بشم که بعد از اون کاری که اونا کردن هنوزم اهمیت میدم. بخاطر این از خودم متنفرم.

"آ-آره. امم.. اونا همیشه دارن راجب تو سوال میپرسن، و هری یه.. " امیلی به پایین نگاه کرد و واقعا ناراحت بود. هری چی شده؟ نگران شدم و بازوش رو گرفتم که بهم نگاه کنه.

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now