قسمت پانزدهم / مهمونی

Start from the beginning
                                    

اون بهم یه نگاه خیره تحویل داد.

"شوخی کردم، ولی برات خوشحالم. خب راجبش بگو!"

لو خندید و راجب اون دختر بهم گفت. اسمش النوره، لویی یه عکس ازش بهم نشون داد. اون خیلی زیباست و دختر خوبی بنظر میرسه. ولی یه قسمتی از من میگه که اون نسخه ی لوییه، چون میتونه بهش رسیدگی کنه.

همچنین بهم گفت که النور درباره ی من میدونه، و بهش همه چیز و گفته پس اون میخواد من و زود ملاقات کنه. منم میخوام خیلی زود النور و ببینم. و خیلی برای این مشتاقم. لو و النور خیلی با همدیگه با مزه ن.

ما همینطور حرف زدیم و خندیدیم و زمان خوبی داشتیم تا وقتی که دیگه لویی باید میرفت.

"اَه، دلم برات تنگ میشه بو! ما باید دوباره همدیگه رو ببینیم."

"البته هر وقت تو برگردی، من هرگز ترکت نمیکنم! اذیتت میکنم!"

خندیدم و محکم بغلش کردم.

"اذیتم کن، ولی فراموشم نکن."

این چیزیه که ما هروقت میخوایم از همدیگه دور بشیم میگیم. و اون همیشه میگه...

"هرگز!"

من لبخند زدم و سرم و تکون دادم. و بعدش ما هر کدوم به راه جدای خودمون رفتیم.

**یک ماه بعد**

"کتی! آماده ای؟"

امیلی از طبقه ی پایین داد زد. ما میخواستیم به مهمونی هری بریم. این اولین مهمونیمه پس من یکم دست پاچه م ولی خیلی هیجان زده نیستم. در حقیقت من یه پارتی گرل نیستم. منظورم اینه که واقعا پارتی ها و نوشیدن و دوست ندارم، ولی میخوام بخاطر هری برم. و حالا شگفت زده م که مارسلم میخواد اونجا باشه؟

"آماده م، فقط یه ثانیه صبر کن!"

منم در مقابل داد زدم و آخرین کار صورتمو انجام دادم. من یه شورت سفید، یه تاپ مشکی با یه کت چرم، بوت های تزئین شده ی مشکی و یه کلاه مشکی پوشیده بودم. من عاشق کلاهم، در واقع هری تیپم و دوست داره چون شبیه مال خودشه. زیادم آرایش نکردم ولی خوب بنظر میرسیدم.

"کتی!"

خدایا امیلی از کدوم جهنمی اون صدای تیز و محکم و گرفته؟

"وای خدا، اینجام."

وقتی رفتم طبقه ی پایین اون لبخند زد، در واقع اونم هات بنظر میرسید.

میخوام قبول کنم، اون یه پیرهن کوتاه و تنگ مشکی پوشیده بود، با کفش های پاشنه دار مشکی، رژ لب قرمز و چشمای دودی.

"هات بنظر میرسی!"

خندید و من رفتم پایین تا بغلش کنم.

"تو خودت فوق العاده بنظر میرسی."

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now