part 49

196 43 3
                                    

جئون بللللل.
بل خندید و نزدیک اومد و گفت: اهوم...مینهو واقعا آلفای خوبی بود ولی دیگه... مرده.
جیسونگ مینهو رو بیشتر به اغوشش فشار داد و گفت: لعنت بهت که یه روز خوش نزاشتی ببینیم.
بل: منم اینجوریم دیگه.
جیسونگ، سر مینهو رو روی بالش گزاشت و پاشد و روبه روی بل رفت و گفت: واسه چی اینکارو میکنی هان؟ دردت چیههه؟ دست از سر ما بردار لعنتیییی اگه دست از کارهات ورداشته بودی و آدم شده بودی شاید الان زندگی خیلی خوبی داشتی بل.
بل: من و زندگی خوب و آدم شدن؟ ههه.
جیسونگ:درسته تو هیچوقت درست نمیشی میدونی چیه؟ بزار من بگم تو چجور ادمی هستی تو یه شیطان هستی که دوست داری خوشبختی بقیه رو بگیری و نابودشون کنی و لذت ببری یا هم دوست داری عقده هات رو روی آدما خالی کنی و لذت ببری و تو کسی هستی که چیزی از عشق حالیت نمیشه چیزی از احساسات حالیت نمیشه چون تو یه سنگدل به تمام معنا هستی که دوست داری با بی رحمی ترین شکل خوشبختی ادما رو نابود کنی چون... خودت نتونستی طعم خوشبختی رو بچشی یا معنی عشق رو بفهمی چون همیشه تنها بودی و با دیدن کسایی که خوشبخت هستن حسودیت میشد مثل خواهرت مثل وویونگ و مثل من و خیلی های دیگه، پدرو مادرت شاید هرامکاناتی بهت داده بودن ولی هیچوقت وقتشون رو روی تو نزاشتن یا هم میزاشتن میگفتن دختر عزیزم و... میگفتن بهت و توهم خ. میشدی تو نمیدونی داشتن پدرو مادر واقعی چیه یا وقتی اونا بهت اهمیت میدن و صلاحیتت رو میخوان چیه هیچکدومشون رو نمیدونی و رفته رفته ببشتر عقده ای شدی فکر میکردی با پول و خوشگلیت هرکاری میشه بکنی ولی اشتباه میکنی...این تویی که در آخر تنها موندی، پدرو مادرت الان بهت اهمیت میدن؟ یا دقتی فکر میکردیم تو مردی تو زندان خودشون رو کشتن؟معلومه که نه اگه اونا واقعا دوستت داشتن جلوت رو میگرفتن و نمیزاشتن تو به این روزی که هستی بیفتی.
درست بود...همه حرفای جیسونگ درست بودن بل با حرفای جیسونگ بغض گرفته بود و گفت: آره من هیچکدومشون رو نمیدونم چون من مثل تو نیستم و نبودم و نخواهم شد... من مثل تو دوستای خوبی نداشتم، پدر و مادر خوبی نداشتم و قلب تورو نداشتم و همیشه تنها بودم و همه رو با پولم میخریدم، همسری که مثل مینهو باشه و نازم رو بکشه رو ندارم پدر ومادری که بهم وقت بزارن و پیشم باشن تو روزای تولدم نداشتم و همیشه تنها بودم همه مثل تو نیستن جیسونگ.
جیسونگ، بل رو گرفت و گفت: بل... هنوز راه برگشت وحود داره... تو میتونی درست شی بری دکتر و درست شی و واسه خودت یه آینده خوب بسازی.
بل، جیسونگ رو به زمین هل داد و گفت: به نظرت میتونم؟ با تشکر از تو و جنی و مینهو و بقیه ابروم رو توی روز نامزدی بردین و من نمیتونم مثل قبل به صورت جماعت نگاه کنم... تو هیچی از زندگی من نمیدونی جیسونگ.
روی یکی از مبلا نشست و ادامه داد: تو اسممو و میدونی نه داستانم رو، تو لبخندم رو می‌دیدی نه دردمو، تو متوجه چیزایی که رها میکنم میشی نه دردمو! پس راجبم نه نظر بده و نه قضاوتم کن چون تو ففط قسمتی از من رو میبینی که خودم خواستم بهت نشون بدم.
پاهای رو روی میزا گزاشت و ادامه داد: منم آدم بودم منم یه زمانی احساسات داشتم ولی کسی به من توجه نمیکرد هیچکی... من یه دختر جوون بودم و دوست داشتم عاشق بشم و خوانواده خودم رو داشته باشم بچه خودم رو داشته باشم... همش میگفتم من اگه مامان شم نمیزارم بچم مثل خودم تنها بمونه نمیزارم تو روزای تولدش انتظار به پدر و مادر گریه کنه و سالیان سالها تنها باشه... نمیزارم خدمتکار منحرف خونه به اون عین خودم دست بزنه و تجاوز کنه هر حرفی رو بگه باور میکنم و نمیزارم توی گوشش عین پدرم، یا عین مادرم نمیزارم خودش رو لخت کنه تا به زور بره جلو الفاهایی هیز که شوهر بره نمیزارم هرشب وقتی گریه میکرد اون عوضی بهش تجاوز کنه.
جیسونگ با چشمای غمگینی به بل خیره بود و بل عین بچه های دوساله پاهاش رو بغل کرد و ادامه داد: میگفتم هرچی بچم بخواد رو میخرم یا وقتایی که اشتباهی ازش سر میزنه اون رو توی زیر زمین جایی که از تاریکی می‌ترسه زندانی نکنم اون ۲۴ ساعته! و هیچی بهش ندم و تا از گرسنگی و تشنگی نمیره یا بهش‌سخت نگیرم.
جیسونگ:بل... هنوز واسه پشیمونی دیر نیست... تو میتونی درست شی... واسه هیچی دیر نیست بل، من میتونم کمکت کنم بل.
بل: تو؟ کمک؟ هههه من کمک رو الان نمیخوام کمک رو اون زمانی که بهم تجاوز میشد میخواستممممم به یه بچه ۱۰ ساله که گریه میکرد و با دستمال دهنش رو می‌بستند و دستاش رو هم با کمربند میبستن کمک میخواستمممم نه الاننننن اون زمانی که لباس هام رو به زور از تنم پاره میکردن کمک میخواستممم نه الاننننن اون زمانی که زیر کتک های پدرم جون میدادم کمک میخواستم اون زمانی که توی زیرزمین تاریک می‌ترسیدم کمک میخواستم نه الانننن، چرا باید به یه بچه ۱۰ ساله تجاوز شه؟ چراااا؟ چرا باید پدرو مادرش بهش باور نکننن؟چرا نباید نجاتش نمیدادن؟ چرااا؟
گریه کرد و به روی زمین افتاد و گریه هاش بدتر شدن و اسلحش رو به اونور انداخت و گفت: بچت توی طبقه اوله، رز هم توی طبقه سوم هست برو پیششون و اینجا ببریدش... من رو تنها بزارین‌‌... با کشتن شما چیزی به من نمیشه.
جیسونگ پاشد و به سمت بل رفت و گفت: بل ولی تو...
بل: چیه الان نگرانمی؟ من این نگرانی رو نمیخوام ولم کن.
بل پاشد و اسلحش رو ورداشت و بیرون رفت، جیسونگ به سمت مینهو رفت و سعی کرد بیدارش کنه بعد از نیم ساعت با صدای امبولانس تعجب کرد.

سوجین و سونگهون و مینجی و سه ووک بدو بدو وارد بیمارستان شدن سوجین با دیدن جیسونگ که جیسو رو توی بغل داشت پیشش رفت و گفت:جیسونگ؟ بقیه کجان:مینهو کجاست؟
جیسونگ:داخل اتاق عمل هستن همشون.
مینجی: چی شده؟
جیسونگ: نمیدونم... همشون بیهوش بودن.
سوجی، جیسونگ رو گرفت و بوسیدش و گفت: خداروشکر حال جیسو خوبه.
جیسونگ:اوهوم.
جیسونگ روی زمین نشست و گریه کرد و مینجی به سمت پسرکش رفت و بغلش کرد.

☆Unwanted marriage☆(complete)Where stories live. Discover now