part 22

320 56 13
                                    

جنی بعد از تزیین سفره نگاهی بهش انداخت و گفت: عالی شد.
مبلا رو مرتب کرد و با صدای بلند گفت: وویونگ پاشو حاضر شو الانه که مهمون هامون بیان.
طلق معمول با نشنیدن جوابی از برادر ناتنیش که یک سال ازش کوچیک بود به سمت اتاق برادرش رفت و در رو باز کرد مثل همیشه وویونگ به بیرون از پنجره نگاه میکرد و همه جا هم تاریک بود چراغا رو روشن کرد که صدای اعتراض برادر رو شنید.
وویونگ:خاموشش کن
جنی لباسای برادرش رو از کمد درآورد و گفت: پاشو حاضر شو الانه که مهمون هامون برس و اعتراض هم نمیخوام حتما شب باید باشی اونم تا آخرش.
و از اتاق بیرون رفت، برادرش از وقتی اون اتفاق وحشتناک واسش افتاده بود اینطوری شده بود، بی حس، بدون هیچ اشتیاق یا هیجان، درحالی که برادرش واقعا پسر خوشحال و زنده ای بود الان چی؟ مثل مرده ها یه جا وایساده از صبح تا شب داره بیرون رو نگاه میکنه یا میخوابه غذاهم که نمیخوره لاغر شده بود یا هم به روانشناس میرفت و میومد خونه و خودش رو زندانی میکرد و همه اینا تقصیر اون هرزه یعنی جئون بل هست.
...............
از ماشین پیاده شدن و جیسونگ با دیدن خونه قشنگ و بزرگی که شبیه ویلاها بود و کنار دریاهم بود با شوق نگاهش کرد، بلاخره جنی صاحب برند شنل بود و طراح لباس مشهوری بود و تو بهترین منطقه های سئول خونه داشت، در رو زدن و با لبخند زیبای جنی روبه رو شدن.
جنی: سلام خوش اومدین.
جیسونگ:سلام جنی.
جنی"سلام، سلام مینهو.
مینهو:های جن جن.
پالتوهاشون رو به جنی دادن و به داخل رفتن.
جنی: خیلی ممنون که دعوتم رو زر نکردین و اومدین.
مینهو: مگه میشه تورو نارحت کنیم؟
جنی خندید و گفت:نه، وایسین الان برادرمم میاد وویونگگگگگگ.
با اومدن پسری که تیپ مشکی زده بود و چشماش کمی پف و کبود شده بودن مثل اینکه کم خوابی داشت نگاهش رو بهش داد.
وویونگ:سلام خوش اومدین.
جنی با دیدن اینکه برادرش لباسهایی که براش انتخاب کرده بود رو نپوشیده ناراحت شد.
مینهو:سلام وویونگ خوبی؟
وویونگ بی حس جواب داد:ممنون.
جیسونگ:سلام.
وویونگ:سلام.
جنی: وویونگ این جیسونگ هست همسر مینهو که تازه ازدواج کردن و جیسونگ اینم برادر ناتنی من که یه سال ازم کوچیکتره وویونگ هست.
جیسونگ:خوشبختم وویونگ.
وویونگ سری تکون داد و رفت تو یه گوشه نشست جیسونگ که نگاهش روی اون پسره بود رسما میتونست بفهمه اون پسر چقدر افسرده و شکسته هست! مثل اینکه یه چیزی داره نابودش میکنه ولی چی؟ جواب این سوال رو فقط یه نفر میدونست اونم خواهش کیم جنی!
بعد از اینکه شام رو خوردن مینهو و جیسونگ کنار هم نشستن و کمی صحبت کردن وویونگ با دیدن اونا لبخند غمناکی که دل همه رو به درد میاره زد، جنی با دیدن برادرش سعی کرد گریه نکنه و خودش رو نگه داشت و اومد پیش برادرش نشست.
مینهو: نخیر این اینطوری بسته میشه آقا.
جیسونگ:چی میگی اینطوریه.
مینهو: خیلی خب بزار سرجاش تا نشکسته و ابرومون رو نبردی.
جنی خندید و گفت: نه راحت باشین هرچیزی رو میشکونین بشکونین راحت باشین.
جیسونگ:جنی اجازه داد پس باهاش بازی می‌کنم.
مینهو: احساس میکنم واقعا با یه بچه ازدواج کردم.
جیسونگ:باید بری شکر کنی که با امگایی مثل من ازدواج کردی.
مینهو: والله فعلا که داری من رو میکشی.
جیسونگ:چی گفتی؟بزنم تو سرت بشکنه؟
مینهو:غلط کردم عه.
جنی:مینهو بیا بریم به بالکن.
مینهو:حتما، عزیزم تو هم با وویونگ کمی صحبت کن و آشنا شو دوست شین آفرین.
و همراه با جنی به بالکن رفتن.
مینهو:وویونگ چرا اینجوری شده؟مگه نمیره روانشناس...
جنی. می‌رفت و میره... درست نشده مینهو هرروز داره بدتر میشه من نمیدونم چیکار کنم مینهو، هرروز داره ضعیفتر و نابود میشه من واقعا موندم دیگه چه کاری کنم که برادرم رو اینطوری نبینم بخاطر همین جیسونگ و تورو دعوت کردم اینجا تا شاید جیسونگ بتونه باهاش دوست شه و باهاش ارتباط برقرار کنه.
مینهو:پس سان چی؟ ازش واقعا خبر نداره؟
جنی: باور کن همه جارو دنبالش گشتم نیست مثل اینکه وقتی از وویونگ طلاق کرده کلا تو کره نیست.
هردوشون به جیسونگی که داشت با وویونگ حرف میزد نگاه کردن، دست مینهو رو گرفت و گفت: مینهو من باید خوانواده جئون هارو نابود کنم مخصوصا بل، ولی هیچ مدرکی نمیتونم علیهشون پیدا کنم، من به وویونگ قول دادم انتقام بلایی که سرش رو آورده و بچه بیگناهی که کشته شده رو بگیرم ولی نمیدونم از کجا شروع کنم کمکم کن هق.
مینهو بهت زده گفت:بچه وویونگ رو مگه بل کشته؟
جنی:فکر کنم وقتش رسیده همه چیز رو برات تعریف کنم.
از دست مینهو گرفت و نشستن روی مبل گفت: وقتی که با رزی بودم بل همش سعی داشت مارو از هم جدا کنه و هی دوروبر من میپلکید شاید بتونه اغوام کنه ولی من فقط رز رو میدیدم اون عشق من بود نه بل، یه روز از طرف رز بهم پیام اومد و به لوکیشنی که فرستاده بود رفتم غافل از اینکه اون لوکیشن رو بل فرستاده و بعد از گوشی رز پاکش کرده، وقتی رفتن داخل و بل رو دیدم تا خواستم برم بیهوشم کرد و برد اتاق و باهام خوابید و بعد یه دختر دیگه رو به جای من گزاشت و خودش رفت و به خواهرش پیام داد و رزم اومد من رو تو اون حالت دید و با چشمای اشکی بیرون رفت، من سعی کردم دنبالش برم ولی نمیتونستم مواد بیشهوش کننده خیلی قوی بود و سرم گیج می‌رفت وقتی کمی به خودم اومدم سریع دنبال رز رفتم ولی رز به حرفم گوش نکرد و گفت میخواد کات کنه دو هفته بعد دیدم بل افتاده دنبال شوهر وویونگ چوی سان، و موفقم شد اونارو جدا کنه و بچه بیگناه وویونگ بکشه، وویونگ یک ساله که طلاق گرفته ولی فکر و ذهنش درگیر سان و از همه مهمتر بچش هست.
................
جیسونگ کمی به وویونگ نزدیک شد و دستش رو گرفت و گفت: چرا اینقدر سرده؟
وویونگ: چون کم خونم.
جیسونگ کمی هم نزدیک وویونگ شد و اون یکی دستش رو گزاشت به شون پسر کنارش و گفت: تو چرا اینقدر...
وویونگ: اینقدر شکسته و افسرده ام؟
جیسونگ:ذهنم رو خوندی؟
وویونگ: همه این حرف و میگن، همه متوجه شدم به جز اون.
جیسونگ:کی؟
وویونگ:بیخیال‌.
با لبخند بی جونی به سمت جیسونگ برگشت و گفت: زوج خیلی خوبی هستین امیدوارم همیشه پیش هم باشین و خوشبخت شین.
جیسونگ  ممنون.
وویونگ:خیلی خوبه که مینهوبا تو ازدواج کرد نه با اون جنده.
جیسونگ:کی رو میگی؟
وویونگ دستش رو مشت کرد و گفت: اون هرزه... جئون بل.
جیسونگ متعجب با وویونگ خیره شد، چرا همه از اون دختره بدشون میومد؟ به جنی بد کرده بود ولی به وویونگ دیگه چیکار کرده بود؟
Vote and comment ♥️





☆Unwanted marriage☆(complete)Место, где живут истории. Откройте их для себя