قسمت ششم | ساده نیستم

Start from the beginning
                                    

داستان از نگاه کتی

"اوه خدا, من سر درد گرفتم مارسل."
اون پیش خودش خندید و کتابها رو بست.
"باشه, فردا ادامه میدیم."
من سرم رو تکون دادم و مارسل ناراحت به نظر میرسید. اون بهم نگاه کرد و لبخند الکی زد.
"مارسل, بگو چی میخوای بگی این مدت؟ چون میبینم که این داره اذیتت میکنه."
بهش لبخند زدم و اون خندید.
"چی خنده داره؟ "
پیش خودم خندیدم, و مارسل به در اتاقش نگاه کرد و بعد به من.
"تو چجوری میدونی که یه چیزی هست که منو اذیت میکنه؟ من که هیچوقت درباره ش باهات صحبت نکردم."
"اوممم.. م.. من میتونم اینو توی چشمات ببینم."
سرم رو انداختم پایین. مارسل پوزخند زد و من خیلی خجالت کشیدم. بالا رو نگاه کردم و اون آه کشید.
"چرا هری با تو دوسته؟ "
اون اخم کرد.
"خب, هری ازم خواست که باهاش دوست باشم . این خیلی زشت میشه اگه بهش میگفتم نه. و هری خوبه. اون هیچ کاری نمیکنه."
من پیش خودم خندیدم و مارسل دستش رو گذاشت روی دست من.
"تو میدونی که اون خوب نیست؟ هری خبر بدیه کتی. ببین... خدایا..."
من گیج نگاهش کردم, به دستامون نگاه کردم و مارسل هم همینطور. اون دستش رو برد کنار و دوباره آه کشید.
"ببین مارسل, اگه هری داره برای چیزی نقشه میکشه مشکلی نیست. برام مهم نیست که اون برادرته, من انتقامم رو میگیرم."
خندیدیم و مارسل سر تکون داد.
"همچنین, من تو رو دارم مارسل. و تو هیچوقت به من صدمه نمیزنی."
"این یه خاطر اینه که من ساده م, احمقم و خور..."
"نه, این بخاطر اینه که تو دوست منی. تو توی مدرسه کمکم کردی در حالیکه من فکر میکردم روز اول خیلی سخته. ولی تو بهترش کردی ,و من از اولش میدونستم که ما میخوایم با هم دوست بشیم, واقعا"
حرفش رو قطع کردم و گونه ش رو بوسیدم ,مارسل یه لبخند بزرگ زد.
بعد از حرفی که مارسل زد, من کاملا مطمعن (بی سواد نیستما, همزه ندارم!:پ ن) شدم که هری برای یه چیزایی نقشه کشیده. منظورم اینه چرا باید مارسل از برادر خودش به من هشدار بده؟ امیدوارم کاملا درگیر این ماجرا نشم, ولی میخوام بگم من واقعا مارسل رو دوست دارم. شبیه یه دوست. فقط یه دوست... نه بیشتر یا کمتر.
"مارسل, اتاق هری کجاست؟"
من پوزخند زدم و اون سرش رو تکون داد.
"اوه, نه! "

داستان از نگاه هری

من توی تختم بودم و داشتم گوشیم رو چک میکردم, و به دوستای مدرسه پیام میدادم. خب.. اونا بهترین دوستم نایل و جذابترین و محبوبترین دختر مدرسه مولی بودن. مولی جذاب و همه چیز هست اما به زیبایی کتی نیست. و اینکه کتی جذابتر از اونه. همچنین مولی خیلی آسونه (بدست اوردنش). و با همه ی مدرسه قرار گذاشته, و من چیزی که درباره ی کتی دوست دارم اینه که بدست اوردنش سخته.
مثل مارسل که میگه, کتی ساده نیست. این چیزیه که باعث میشه من بیشتر بخوامش. همینطور داشتم فکر میکردم تا اینکه یکی به در اتاقم ضربه زد.
"بیا تو "
بالا رو نگاه کردم, فکر میکردم مامان یا مارسل باشه البته. ولی اشتباه میکردم, هیچ کدوم از اون دو تا نبودن, کتی بود. سریع از جام بلند شدم, گوشیم رو گذاشتم روی تخت و اون لبخند زد, منم متقابلا لبخند زدم.
"بیا بشین, دوست خوبم."
اون اومد و کنارم نشست.
"خب, دوست عزیزم... داشتم فکر میکردم باید بیام ببینمت, ولی به نظر میرسید اگه میومدم یه چیزایی رو قطع میکردم."
کتی به گوشیم نگاه کرد و دید که دارم به مولی پیام میدم.
خب, اون پیاما اصلا خوب نبودن. خب میتونم بهش بگم سکس تلفنی؟ من گوشیم رو گذاشتم کنارم ولی اون افتاد! کتی خندید و گوشیم رو از روی زمین برداشت و گذاشتش روی تخت.
"وای, تو باید دفعه ی بعد مراقب باشی هری."
خندیدم و بعد کتی ابروهاش رو انداخت بالا.
"من اصلا پدر و مادرت رو ندیدم هری. اونا کجان؟"
اخم کردم و اون عذر خواهی کرد.
"نه, مشکلی نیست. خب پدر و مادرم طلاق گرفتن. پدرم یه جای دور زندگی میکنه. ولی مادرم توی یه سفر کاریه. اون باید به زودی برگرده."
من لبخند زدم و کتی سر تکون داد.
"به هر حال, منو هزا یا هز صدا کن, دوستام اینجوری صدام میکنن."
چشمک زدم و اون پیش خودش خندید.
"باشه.. هز, من میخواستم باهات صحبت کنم"
"البته, درباره ی چی؟"
دستام رو تکون دادم و منتظر شدم تا کتی حرف بزنه. اون به دستاش نگاه کرد و بعد به من.
"چه ت شده؟ منظورم اینه من احمق نیستم. اولین روزی که اومدم اینجا, تو نگاه های بد به مارسل مینداختی و الان داری بهش لبخند میزنی. خیلی عجیب نیست؟"
من پوزخند زدم. میدونستم که مارسل بهش نگفته, ولی اون توی توجه کردن زرنگه. جواب ندادم ولی پوزخندم رو ادامه دادم.
"هری؟ یادته امروز سر ناهار چی گفتم؟"
ایندفعه کتی پوزخند زد و سرشرو کج کرد و منتظر جوابم شد. من سرم رو تکون دادم و اون اومد نزدیکتر. خیلی نزدیک, صورتش فقط یه اینچ از صورت من فاصله داشت.
"اینو توی ذهنت نگه دار, چون شوخی نکرده بودم."
کتی توی گوشم زمزمه کرد, و بعد گونه م رو بوسید.
"نگهش میدارم."
من سرمو تکون دادم و پوزخند زدم. و گوشیمو از روی تخت بهم داد.
"ببخشید اگه سکس تلفنیت رو خراب کردم.. اوپس.. منظورم همون پیام تلفنی با مولی بود!"
چشمک زد قبل از اینکه اتاقم رو ترک کنه و در رو ببنده.
الان, همه ی چیزی که نیاز دارم و همه ی چیزی که میخوام بدست اوردن اونه.

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

خب سلاااام دوستای خوب من.
بالاخره امتحانا تموم شدن و منم برگشتم.
فکر نکنید بد قولی کردما درسته امتحانام دیروز تموم شد ولی واقعا اصلا وقت نداشتم قسمت جدیدو بذارم و تا شب بیرون بودم! تازه این قسمتم پدرمو در اورد انقدر طولانی بود.

به هر حال مرسی که تا اینجا خوندید...

روزه هاتونم قبول باشه...

دوستتونم که دارم!X

the challenge [persian translate_by bahar]Where stories live. Discover now