جانگ کوک بعد اینکه سوار اسب شد منتظرِ جیمین و یونگی موند...
جیمین رو اسب پرید و بعد ناز کردن موهای ابریشمی اسب غریبه منتظرِ یونگی موند...
یونگی نزدیک اسب شد و جیمین با دراز کردن دستش به یونگی کمک کرد و یونگی با نشستن پشت جیمین دست هاشو دور کمر باریکش که زیادی دلتنگش بود حلقه کرد و پیشونیش رو به پشت گردنِ جیمین چسبوند...
قرار بود یونگی ازشون محافظت کنه ولی حالا جاشون عوض شده بود البته، کی بود اعتراض کنه؟
***
از کالسکه پیاده شد و بعد صاف کردن کتش دستاشو تو جیب هاش فرو برد و مثل همیشه با بالا گرفتن سرش وارد سازمان شد...
در عرضی از ثانیه همهی کارمند ها به صف شدن... هنوز هم مثل سگ از کیم تهیونگ میترسیدن و با برگشتنش میدونستن دوباره قراره خوب کار کنن و دیگه فرصتی برای در رفتن از زیر کارا ندارن...با گام های متوسطش تو سازمان قدم برداشت و هرکی میدیدش تا کمر خم میشد تا احترام گذاشته باشن!
صدای پاشنهی پوتین هاش تنها صدایی بود که به گوش میرسید...
جلوی در اتاق شخصیش ایستاد...
سمت همهی کارمند هاش برگشت و بعد صاف کردن صداش لب زد...تهیونگ : همونطور که میدونید و خبر رسیده هر لحظه ممکنه از طرف کشورای مشخص شده اعلان جنگ بشه، پس از همین الان کارای دفتری رو کنار میزارید و شروع میکنید آماده شدن برای میدون مین! اعتراض هارو نمیپذیرم، اگه ایده ، نظر هرچی دارین میتونین شخصا به خودم بگین نه به هیچکس دیگه!
تا یک ربع دیگه همگی به صف میشید تا روی هدف گیریتون کار کنم!
***
از راه رسیدن و اینبار با یه خونهی دِنج تو جنگل های اطراف مواجه شدن...جانگ کوک با رسیدن و بعد ول کردن اسبش کنار کلبه رفت تا بخوابه تا شاید کمی از دردِ سرش کم کنه...
جیمین از اسب پیاده شد تا بتونه برای پایین اومدن از اسب به یونگی کمک کنه، ولی یونگی قبل اون پایین پریده بود...
جیمین شروع کرد بستن اسب ها به شاخهی محکمِ درخت...
یونگی متعجب لب زد...
یونگی : چیکار میکنی؟
برگشت و غرید...
جیمین : به درخت میبندمشون تا فرار نکنن!
یونگی بعد خاروندن سرش یک قدم نزدیک تر شد و زمزمه وار گفت...
یونگی : ولی من الان باید برم!
جیمین با تعجب و کمی گُنگی سمت یونگی قدم برداشت و لب زد...
جیمین : به این زودی؟ هنوز دستت خوب نشده! میتونی یکم استراحت...
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩
Fanfictionپیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور خود را میسوزانند تا راه را نشانت دهند... به دنبال یافتن راه نیستی،من دست به کار شده ام اما هیچکدام ا...