به کلبهی خاک گرفتهی روبه روش نگاه کرد...
مکثی کرد...
دستهی چمدون رو رها کرد و رو زانو هاش فرود اومد...
نباید از اولشم شروع میکرد! پشیمون بود؟ نه! صددرصد ک پشیمون نبود!
ولی خسته که بود، نبود؟ آره اینبار جای انکار نبود.
خسته بود خیلی هم خسته بود
سرشو تو ساعدش مخفی کرد و شروع به اشک ریختن کرد.
با خودش زمزمه کرد...جانگ کوک : قسم به عشقمون، به دستت میارم!
لبخندی رو لب هاش نشست... عکس بچگیای تهیونگ رو از آستین لباسش بیرون آورد و بعد نگاه کردن بهش بلند شد و با گرفتن دستهی چمدون سمت در کلبه قدم برداشت...
دستشو سمت دستگیره برد و بعد شنیدن صدای جیر جیر در به داخل خونه نگاه کرد...
فضای کوچیک و چوبی قشنگی داشت...
بهتر از عمارت و قصر جئون بود!شاید باید دستی به سر و روی خونه میکشید!
***
نفس عمیقی کشید...
عشق؟ چرا داشت بهش اعتقاد پیدا میکرد؟
وجود جانگ کوک تو زندگیش اشتباهی بود که به عادت تبدیل شده بود
و حالا از انجام اون اشتباه راضی بود!به تولوز فرستاده شده بود و این زیادی بد نبود...
حداقل جز شهرهای خوب فرانسه به حساب میومد...
آیا جانگ کوکش هم به جای خوبی تبعید شده بود؟ یا مثل زندانی های سیاسی و اجتماعی به روستا و جنگل ها تبعید شده بود؟
نکنه جانگ کوکش به جنگل های دور افتاده و طلسم شده و جنزده منتقل شده بود؟
دلتنگ بود...
ولی به خودش و جانگ کوک و مسیح قول داده بود دوباره پسرش رو بدست بیاره...
عشق؟ شاید هم جنون؟ شاید هم دیوانگی؟ هرچه که بود سخت بود، زیبا بود...***
انگشت هاش رو محکم تر دور اساش پیچید و به منظرهی روبه روش چشم دوخت...
سعی در مخفی کردن بغضش بعد صاف کردن صداش با شهامت غرید...آقای کیم : اگه تو انکار میکنی باید بگم من مثل تو نیستم جئون!
آقای جئون همونطور که سرش رو پایین انداخته بود بزاق دهانش رو قورت داد و غرید...
آقای جئون : انکار نمیکنم کیم! من فقط..
بدون اینکه اجازه بده مرد پشت سرش حرفش رو ادامه بده با ضربه زدن اساش به زمین بلند غرید د جملهی معشوقهی قدیمیش رو قطع کرد و نا تموم گذاشت...
آقای کیم : ما نباید اجازه بدی پسرامون همون دردی ک ما کشیدیم رو بکشن! و من برای راحت گذاشتن پسرامون نیاز به کمک تو دارم، و تو قصد کمک نداری!
دستش رو روی سر دردمندش کشید و چشم هاشو بست...
لب هاشو فاصله داد تا چیزی بگه ولی انگار نباید حرف میزد!
متوجه نزدیک شدن معشوقهی قدیمیش شد...
سرشو بالا آورد و به چشم های عسلی رنگی که سال ها پیش عاشقشون شده بود و تا الان تو عشقش سوخته بود نگاه کرد...
سال ها درد هاش، بغض هاش، رنج و عذاب هاش، حرف هاش و مهم تر از همه احساساتش رو نادیده گرفته بود...
چرا نباید دم میزد؟...لب هاشو فاصله داد و گذاشت اشک هاش جاری شن...
آقای جئون : نمیدونم باید چیکار کنم...
آقای کیم : بهم اعتماد داری؟
بی صبر غرید
آقای جئون : معلومه ک دارم!آقای کیم : پس گوش کن ببین چی میگم...
دوباره برگشت و به منظرهی روبه روش خیره شد و ناخواسته از بت زیبای پرستیدنیش چشم کند...
ادامه داد...
آقای کیم : بزار یکماه بگذره... زمزمه های دربار که خوابید، همهمه های عمارت که تموم شد، برشون میگردونم...
آقای جئون : چطور ممکنه؟ جریمهنامه رو میخوای چیکار کنی؟ آتیششم بزنی نمیتونی برشون گردونی!
آقای کیم : ساده نباش جئون! اسمش سیاسته...
من توی اون جریمهنامه پسرامون رو ابدی تبعید کردم؟با خودش زمزمه کرد.. چی؟
پوزخندی از آقای کیم سرداد و زمزمه کرد...
و اون زمزمه به گوش جئون هم رسید...آقای کیم : هنوزم همون آدمی جئون!
و چه بد ک هیچ انگیزه ای بهم نمیدین برای ادامه؟
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩
Fanfictionپیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور خود را میسوزانند تا راه را نشانت دهند... به دنبال یافتن راه نیستی،من دست به کار شده ام اما هیچکدام ا...