Part 14

174 29 6
                                    

به کلبه‌ی خاک گرفته‌ی روبه روش نگاه کرد...
مکثی کرد...
دسته‌ی چمدون رو رها کرد و رو زانو هاش فرود اومد...
نباید از اولشم شروع میکرد! پشیمون بود؟ نه! صددرصد ک پشیمون نبود!
ولی خسته که بود، نبود؟ آره اینبار جای انکار نبود.‌‌
خسته بود خیلی هم خسته بود
سرشو تو ساعدش مخفی کرد و شروع به اشک ریختن کرد‌‌‌.
با خودش زمزمه‌ کرد...

جانگ کوک : قسم به عشقمون، به دستت میارم!

لبخندی رو لب هاش نشست... عکس بچگیای تهیونگ رو از آستین لباسش بیرون آورد و بعد نگاه کردن بهش بلند شد و با گرفتن دسته‌ی چمدون سمت در کلبه قدم برداشت...

دستشو سمت دستگیره برد و بعد شنیدن صدای جیر جیر در به داخل خونه نگاه کرد...

فضای کوچیک و چوبی قشنگی داشت...
بهتر از عمارت و قصر جئون بود!

شاید باید دستی به سر و روی خونه می‌کشید!

***

نفس عمیقی کشید...
عشق؟ چرا داشت بهش اعتقاد پیدا میکرد؟
وجود جانگ کوک تو زندگیش اشتباهی بود که به عادت تبدیل شده بود
و حالا از انجام اون اشتباه راضی بود!

به تولوز فرستاده شده بود و این زیادی بد نبود...
حداقل جز شهرهای خوب فرانسه به حساب میومد...
آیا جانگ کوکش هم به جای خوبی تبعید شده بود؟ یا مثل زندانی های سیاسی و اجتماعی به روستا و جنگل ها تبعید شده بود؟
نکنه جانگ کوکش به جنگل های دور افتاده و طلسم شده و جن‌زده منتقل شده بود؟
دلتنگ بود...
ولی به خودش و جانگ کوک و مسیح قول داده بود دوباره پسرش رو بدست بیاره...
عشق؟ شاید هم جنون؟ شاید هم دیوانگی؟ هرچه که بود سخت بود، زیبا بود...

***

انگشت هاش رو محکم تر دور اساش پیچید و به منظره‌ی روبه روش چشم دوخت...
سعی در مخفی کردن بغضش بعد صاف کردن صداش با شهامت غرید...

آقای کیم : اگه تو انکار میکنی باید بگم من مثل تو نیستم جئون!

آقای جئون همونطور که سرش رو پایین انداخته بود بزاق دهانش رو قورت داد و غرید...

آقای جئون : انکار نمیکنم کیم! من فقط..

بدون اینکه اجازه بده مرد پشت سرش حرفش رو ادامه بده با ضربه زدن اساش به زمین بلند غرید د جمله‌ی معشوقه‌ی قدیمیش رو قطع کرد و نا تموم گذاشت...

آقای کیم : ما نباید اجازه بدی پسرامون همون دردی ک ما کشیدیم رو بکشن! و من برای راحت گذاشتن پسرامون نیاز به کمک تو دارم، و تو قصد کمک نداری!

دستش رو روی سر دردمندش کشید و چشم هاشو بست...
لب هاشو فاصله داد تا چیزی بگه ولی انگار نباید حرف می‌زد!
متوجه نزدیک شدن معشوقه‌ی قدیمیش شد...
سرشو بالا آورد و به چشم های عسلی رنگی که سال ها پیش عاشقشون شده بود و تا الان تو عشقش سوخته بود نگاه کرد...
سال ها درد هاش، بغض هاش، رنج و عذاب هاش، حرف هاش و مهم تر از همه احساساتش رو نادیده گرفته بود... 
چرا نباید دم میزد؟...

لب هاشو فاصله داد و گذاشت اشک هاش جاری شن...

آقای جئون : نمیدونم باید چیکار کنم...

آقای کیم : بهم اعتماد داری؟

بی صبر غرید
آقای جئون : معلومه ک دارم!

آقای کیم : پس گوش کن ببین چی میگم...

دوباره برگشت و به منظره‌ی روبه روش خیره شد و ناخواسته از بت زیبای پرستیدنیش چشم کند...

ادامه داد...

آقای کیم : بزار یک‌ماه بگذره... زمزمه های دربار که خوابید، همهمه های عمارت که تموم شد، برشون میگردونم...

آقای جئون : چطور ممکنه؟ جریمه‌نامه‌ رو میخوای چیکار کنی؟ آتیششم بزنی نمیتونی برشون گردونی!

آقای کیم : ساده نباش جئون! اسمش سیاسته...
من توی اون جریمه‌نامه پسرامون رو ابدی تبعید کردم؟

با خودش زمزمه کرد.. چی؟

پوزخندی از آقای کیم سرداد و زمزمه کرد...
و اون زمزمه به گوش جئون هم رسید...

آقای کیم : هنوزم همون آدمی جئون!







و چه بد ک هیچ انگیزه ای بهم نمیدین برای ادامه؟

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Where stories live. Discover now