برای لحظه ای نگاهشو دریغ کرد و وقتی دوباره از پشت پنجره به حیاط نگاه کرد متوجه شد اِمیلی رفته و پرنس کیم تنها درحال نوشیدن چای هست ...
سریع از اتاقش بیرون رفت و سمت حیاط پشتی با هیجان قدم برداشت، شاید حالا که امیلی پرنس کیم رو تنها گذاشته شاید بد نباشه اگه یکم شناختش نسبت به پرنس کیم بیشتر میشد ...
آروم وارد محوطه باغ مانند شد ولی پرنس کیم هنوز متوجهش نشده بود ...
سرفه ساختگی کرد که باعث شد نگاه کیم روش برگرده، لبخندی زد ...
تهیونگ : اوه جونگ کوک تویی، بیا بشین
بر عکس پرنس کیم روابط اجتماعی خوبی نداشت...
لبخندی زد و سمت میز رفت و بعد نشستن رو صندلی روبه رویی پرنس کیم لب زد ...
جانگ کوک : امیلی کجاست؟
تهیونگ : نمیدونم کجاست، ولی فکر کنم زیاد از معاشرت با من لذت نمیبره
زیر لب با خودش غرید، "چون خره"
تهیونگ : چیزی گفتی؟
جانگ کوک : چی؟ من نه چیزی نگفتم
تهیونگ : هوم، شنیدم نقاشی های خوبی میکشی
جانگ کوک : من؟
تهیونگ : آره، تو
جانگ کوک : خب آره بعضی وقتا میکشم؛
تهیونگ : آموزش دیدی یا خودت بلدی؟
جانگ کوک : نه تاحالا کسی بهم یاد نداده، پدرم میگه از مادرم به ارث بردم.
تهیونگ : مادرت؟
جانگ کوک : اهم
تهیونگ : پدرم از مهارت های بانو اِلا زیاد صحبت میکنه؛
جانگ کوک : بانو اِلا؟ مادرم؟
تهیونگ : درسته
جانگ کوک : پدر شما، مهارت های مادر منو از کجا میشناسه؟
تهیونگ : خب، میشه گف پدرم با با پدرت رابطه نزدیکی دارن طبیعیه که خبر داشته باشه؛
جانگ کوک : اوم شاید ...
لب هاشو فاصله داد تا چیزی بگه ولی صدای پدرش متوقفش کرد ...
جئون : پسرا، برای ماهیگیری آماده اید؟
***
وارد اتاقش شد و تو هوا خودشو رو تختش ول کرد ...
روزی خوبی رو گذرونه بود البته تا وقتی که نامزد جدید خواهرش اون رو بانی خطاب کرده بود ...با به یاد آوردن صحنهی دل انگیز و در عین حال کمی اذیت کننده سرشو بیشتر تو بالشت فشار داد و گونه های سرخ شدشو پنهان کرد ...
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩
Fanfictionپیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور خود را میسوزانند تا راه را نشانت دهند... به دنبال یافتن راه نیستی،من دست به کار شده ام اما هیچکدام ا...