سوار بر اسب سیاه و اسب سفیدی به دنبالش به سمت انجام ماموریت ولی در اصل به سمت معشوقهی قدیمیش میتازید...
خورشید داغ روی پوست برنزش میتابید و اون بی توجه به هر چیزی در اطرافش روی راه تمرکز کرده بود، نقشه رو تو ذهنش مرور کرد...
بعد درخت بید مجنون و گذشتن از مجسمهی ابلیس رودخونه رو دنبال کرد تا به کلبه ی چوبیی رسید...
بیشتر از یک ساعت تو راه بود و متوجه داغ بودن سرش شده بود، از اسبش پایین اومد و اجازه داد هردو حیوون کمی آب بنوشن، جلوی رودخونه زانو زد و سرشو تو آب خنک رودخونه فرو کرد و بعد اینکه حس کرد ریهش به اکسیژن نیاز داره سرشو بیرون آورد...
موهای بلندش رو با دستش عقب فرستاد و همینکه خواست بلند شه ضربهی محکمی به شونش خورد و باعث شد درد شدیدی ناشی از عملی که چهارماه از روش میگذشت رو حس کنه و بعد بی حس شدن پاهاش توی رودخونه افتاد...
از اونجایی که عمق رودخونه کم بود سریع خودش رو بالا آورد و ناشی از شُک یه دفعه افتادنش هاج و واج به اطراف نگاه کرد...
دستشو رو شونش گذاشت و سرشو بالا آورد، متوجهی خون ریزی شونش شده بود ولی با دیدن فردی که توسطش تو رودخونه افتاده بود چشم هاش اندازه ی کف دستش شد...
حرف کیمِ بزرگ رو جدی نگرفته بود! اون واقعا جیمین بود؟
واضح بود که جیمین هم از دیدن معشوقهی قدیمیش متعجب شده بود...
ولی چیزی که بیشتر متعجبش میکرد و میترسوندش، خونریزی شونهی یونگی بود!
بی مهابا سمت رودخونه رفت و بعد زانو زدن کنار رود دست یونگی رو گرفت و جوری که سعی میکرد آسیبی بهش نزنه از رود بیرونش آورد...
یونگی ولی بی توجه به وضعیت شونش به جیمینی که سالها از دیدنش میگذشت نگاه کرد...
بالغ تر شده بود، رنگ موهاش از مشکی به بلوند تغییر کرده بود، قدش کمی بلند تر شده بود، و همینطور زیباتر شده بود، خیلی زیبا تر...
با شنیدن صدای شخص سومی هردو برگشتن و یونگی در عرض ثانیه حدس زد که اون میتونه معشوقهی تهیونگ باشه!
جانگ کوک : جیمین؟ اینجا چخبره؟
شوگا بدون اینکه اجازه بده حرفی از طرف جیمین زده بشه شروع کرد...
شوگا : تو باید جانگ کوک باشی نه؟ من شوگام، دستیار آقای کیم، از طرف کیم بزرگ اومدم تا شما دوتا رو ببرم سمت نیمهی جنوبی فرانسه...
جانگ کوک با به یاد آوردن اینکه شوگا رو قبلا تو عمارت کیم دیده بوده، لبخندی زد و با دیدن شونهی شوگا متعجب شد..
جانگ کوک: شونت چیشده؟ مثل اینکه زخمش عمیقه! تو راه اینجوری شدی؟
شوگا تکخندی زد و همونطور که مستقیم به جیمین نگاه میکرد لب زد...
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩
Fanfictionپیانیست خسته ی داستانِ من... نگاهت شکسته است،تنهایی ات بزرگ شده است به وسعت جنگلی خشکیده از خیابان تاریکِ شب عبور نکردی هیچ،ستارگانش را ندیدی چطور خود را میسوزانند تا راه را نشانت دهند... به دنبال یافتن راه نیستی،من دست به کار شده ام اما هیچکدام ا...