part 7

221 46 4
                                    

تو حیاط عمارت کیم بین درخت های بلند قد دور میز سفید ناهار خوری نشسته بودن ...
بعد اولین رفت و آمد به عمارت کیم تقریبا یه روز در میون اونجا بودن یا شایدم خانواده کیم به عمارتشون میومد ‌...
رابطش با تهیونگ جوش خورده بود، حتی بیشتر از قبل ...

با شنیدن صدای کیم بزرگ نگاهشو سمتش داد ...

کیم بزرگ : من میخوام یکم با عروسم تنها باشم، نظرتون چیه یکم از محوطه ما دور شید؟ البته بی ادبی نباشه ‌..‌.

صدای پدرش پخش شد ...

آقای جئون : بله حتما، مشکلی نیست ...

ایندیلا و پدر جانگ کوک از رو صندلی بلند شدن و سمت محوطه باغ پشت عمارت قدم برداشتن ...
تهیونگ نگاهی به جانگ کوک کرد و لب زد ...

تهیونگ : دنبالم بیا ...

نگاهش سمت تهیونگ برگشت و با تعظیم کوتاهی به کیم بزرگ جمع دونفرشون رو ترک کرد ...

همراه تهیونگ قدم برمی‌داشت و نمیدونست مقصدشون کجاست، پس پرسید ...

جانگ کوک : کجا میریم؟

تهیونگ : گلخونه من!

جانگ کوک : گلخونه داری؟

تهیونگ : آره من عاشق گلم!

زمان زیادی نکشيد که به گلخونه رسیدن
نگاهشو بین گل های رنگارنگ و چرخوند و با استشمام بوی خوب گل ها لبخندی زد ...

نگاهش روی گل بابونه قفل شد خم شد و بعد بو کردن گل غرید .‌‌..

جانگ کوک : وای چقد خوشگله!

تهیونگ : بابونه دوست داری؟

جانگ کوک : آره خیلی ...

صاف ایستاد و سمت صدای تهیونگ برگشت ...

لبخندی زد و خواست چیزی بگه ولی با جلو اومدن تهیونگ حرفشو خورد ...

لبخندش خشک شد و نگاهشو به کفش های تهیونگ که هر لحظه بهش نزدیک تر میشد دوخت ‌‌‌...

وقتی کفش های تهیونگ دقیقا مماس کفش های خودش قرار گرفت سرشو بالا آورد و متوجه فاصله خیلی خیلی کم صورتشون شد ...

وقتی کفش های تهیونگ دقیقا مماس کفش های خودش قرار گرفت سرشو بالا آورد و متوجه فاصله خیلی خیلی کم صورتشون شد

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou télécharger une autre image.

چرا سرشو عقب نمیبرد؟
چرا پسش نمیزد؟
چرا فرار نمیکرد؟
چرا نمیزد تو صورتش و داد و بیداد کنه؟

ناخوداگاه چشم هاش بسته شد و نتونست زیبایی تهیونگ رو از فاصله کم به درستی ببینه ...

نفس های داغ تهیونگ رو لباش بود و باعث میشد ضربان قلبش بالا بره ...

پروانه ها زیر دلش شروع به حرکت کرده بودن ولی اینو نمیخواست ...
این احساس ممنوعه بود!

چشم های تهیونگ رو لباش بود ...
اینو حس میکرد ..!

متوجه کم شدن شدت داغ بودن نفس های تهیونگ شد ...

چشم هاشو باز کرد و متوجه شد تهیونگ چند قدم ازش دور شده ...

گناه بود، ولی لب هاشو میخواست!
نامردی بود، ولی لب هاشو میخواست!
خیانت بود، ولی لب هاشو میخواست!

همیشه امیلی نامرد بود! ولی جانگ کوک همیشه تبدیل میشد به آدم بده قصه! پس چرا واقعا آدم بده نباشه؟

تهیونگ چشم هاشو رو هم فشرد و به خودش لعنت فرستاد!
نباید انقدر پَست میبود!

برگشت و سمت در گلخونه قدم برداشت ولی جانگ کوک سمتش رفت و با گرفتن دستش اونو سمت خودش برگردوند و لب هاشو رو لب های یاقوتی تهیونگ کوبید ...

بوسیدن کسی که دوسش داری، همیشه انقد شیرین بود؟

حرکتی نکرد! فقط لب هاشو رو لب های تهیونگ گذاشته بود ولی تهیونگ آتش درونش شعله ور شده بود و لب های جانگ کوک رو بین دندون هاش کشید و یکی از دست هاش رو کمر جانگ کوک و دیگری تو موهای ابریشمیش فرو رفت ...

عشق؟ شاید تهیونگ داشت بهش اعتقاد پیدا می‌کرد شاید واقعا وجود داشت ...

لب هاشون با صدا از هم جدا شد!
اونها چیکار کرده بودن؟
الان باید خوشحال میبود؟
وضعیتی که توش گیر کرده بودن باعث میشد نتونن از بوسشون لذت ببرن!

بوسشون حاصل عشق بود، ولی نمیخواستن باور کنن!
چرا که دنیا بی رحمه!
تهیونگ تو عمرش تاحالا عشق رو حس نکرده بود!
ولی حالا که داشت با یکی ازدواج می‌کرد عاشق شده بود! اونم عاشق کی؟ برادر نامزدش!

درسته نامردی بود، ولی میخواست ...

به چشم های بسته شده‌ی معشوقه‌ی معصوم و گناهکارش نگاهی انداخت ...

مشت های جانگ کوک قسمت سرشونه‌ی لباس تهیونگ رو میفشرد ...

جانگ کوک هم ترسیده بود ...

تهیونگ با نگاه به لب های خیس و کمی متورم شده‌ی جانگ کوک، دوباره جلو رفت ...

لب هاش باز هم لب های جانگ کوک رو به شکار انداخته بود و درحال جنگ بودن ...

هردوشون می‌دونستن! ولی عشق ...
لب هاشون با صدا از هم جدا شد!
پس بوسه فرانسوی که میگن این بود!

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Où les histoires vivent. Découvrez maintenant