part 6

228 42 8
                                    

خودشو تو آینه برانداز کرد ...
اونقدر که باید زیبا شده بود؟ چرا براش مهم بود؟ پوفی کرد و با تکون دادن سرش افکارش رو از مغزش بیرون کرد و به سمت کالسکه تو حیاط رفت...
با رسیدن به کالسکه تلاش کرد وارد اتاقکش بشه ولی مثل همیشه نیاز داشت با گرفتن دست پدرش وارد کالسکه بشه ...
با گرفتن دست پدرش بالا رفت و جایی که براش مشخص شده بود نشست به محض راه افتادن کالسکه صدای امیلی تو گوشش بیچید ...

امیلی : من روم نمیشه تورو به عنوان داداشم معرفی کنم، اگه زحمتت نمیشه بند های یقتو ببند ...

نگاه سردی به امیلی انداخت و بی توجه به حرفش دستشو سمت بندهای لباسش برد و یه بند

دیگه هم ازش باز کرد و متوجه هوف کشیدن امیلی و نگاه پدرش شد ...

امروز قرار بود برای شام و آشنا شدن خانواده ها به عمارت خاندان کیم برن و بخاطر آخرین دیداری که با تهیونگ داشت کمی خجالت زده بود و استرس داشت ...
ولی انگار امیلی از چیزی اذیت نمیشد ...

حالش بد بود ...
کلافه بود ...
استرس داشت ...
میترسید ...
وضعتیشو دوست نداشت ...
و نمیدونست چرا ...

ایستادن کالسکه باعث شد از افکارش خارج بشه و به عمارتی که کالسکه جلوش متوقف شده بود نگاه کرد ...
دست کمی از قصر نداشت ...

دقایقی بعد قرار بود تهیونگ رو ملاقات کنه و نمیدونست قراره چه ریاکشنی از طرف اون بگیره و خودش باید چه ریاکشنی نشون بده ...

از کارش پشیمون بود چون برای فردی بی ارزش مثل امیلی با پرنس کیم بحث کرده بود، البته که بحث نبود ولی بازم باعث میشد از کارش پشیمون باشه ...

***
دور میز نشسته بودن و به سکوت کزایی گوش سپرده بودن ...
ملکه سکوت قصد رفتن نداشت و کسی جرعت شکستن سکوت رو نداشت ... شاید ملکه بلوری سکوت زیادی ترسناک بود که کسی جرعت به شکستنش نمی‌کرد ...

و جانگ کوک که متوجه نگاه خیره تهیونگ روی خودش شده بود ...
با هر بار بالا آوردن سرش نگاهش به چشم های عسلی و تیز تهیونگ برخورد می‌کرد و این باعث میشد نگاهش رو روی بشقاب غذاش که با وسواس تمیز و دقت قشنگی چیده و تزیین شده بود نگه داره ...

کیم بزرگ (پدر تهیونگ) گلویی صاف کرد که باعث شد همه نگاه ها سمتش برگرده و منتظر شنیده شدن حرفی از طرف اون باشن ...

کیم بزرگ نگاهش رو سمت امیلی هدایت کرد و با صدای بم و پر ابوهتاش غرید ...

کیم بزرگ : یکم از خودت بگو دخترم ...

امیلی نگاهش رو به چشم های کیم بزرگ داد و با صدایی که سعی میکرد نازک ترش کرده باشه و جانگ کوک متوجهش شد لب زد ...

امیلی : خب راستش نمیدونم چی بگم

کیم بزرگ : از مهارت هات علایقت!

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang