Part 1

473 65 8
                                    

کفش هاشو درآورد و درحالی که سعی میکرد صدای نفس هاشو کنترل کنه شروع کرد راه رفتن رو نوک انگشت هاش ...

وقتی به در اتاق پدرش رسید گوشش رو روی در قرار داد و با دقت شروع به گوش دادن کرد ...

آقای جئون : اِمیلی لج بازی نکن تو که ندیدیش قول میدم ازش خوشت بیاد

صدای پوف کشیدن خواهر ناتنیش رو شنید و دقایقی بعد صدای اِمیلی پخش شد ...

امیلی : پدر تو که منو میشناسی چقد سخت گیرم فک نکنم اینی که شما برام در نظر گرفتید اونی باشه که من میخوام

آقای جئون : امیلی باور کن مرد رویاهاته! خوش هیکل و خوش قیافه! سوار کار ماهر! صدای بم! با شخصیت! پول دار! تازه مهم تر از اون از خانواده اسم و رسم دارین! بهت قول میدم خوشت میاد باشه؟

امیلی : فقط بخاطر شما قبول میکنم که بیاد ولی اگه دیدمش و خوشم نیومد چی؟

آقای جئون : خب اون موقع میتونی ردش کنی!

امیلی : قول دادیناا! اگه خوشم نیومد ردش میکنم!

آقای جئون : باشه قبوله.

چی داشت میشنوید؟! امیلی میخواست ازدواج کنه!؟ این بهترین خبری بود که میتونست بشنوه! یعنی قرار بود از صدای جیغ جیغوی خواهر ناتنیش و حضور کزاییش تو اون خونه راحت بشه؟

تو افکارش غرق بود و متوجه نبود اطرافش چه اتفاقی داره میوفته ولی وقتی به خودش اومد که در اتاق پدرش باز شد و با سر وسط اتاق پهن شد!

برای لحظه ای درد تو وجودش پیچید ولی استرس اینکه پدرش متوجه بشه گوش ایستاده بود باعث شد درد رو فراموش کنه و از جاش بلند شه ...

سریع صاف روبه پدرش ایستاد و سعی کرد ضایع به نظر نیاد ...

جانگ کوک : آم پدر، چطوری؟

آقای جئون : جانگ کوک!

جانگ کوک : بله؟

آقای جئون : هوف، زودتر کفشاتو بردار برو با امیلی کار دارم

سریع از فرصت استفاده کرد و با برداشتن کفش هاش از اتاق پدرش دور شد ...

بعد دور شدن از اتاق کار پدرش خنده ای کرد و با ذوق شروع به دویدن سمت اتاق خودش کرد.
یعنی میتونست از شر امیلی خلاص بشه؟!
خنده‌ی تو گلویی کرد و با خیال آسوده رو تخت افتاد؛
اونطور که پدرش توصیف کرده بود مردی که قرار بود با امیلی ازدواج کنه زیادی پِرفکت بود ولی مگه مهم بود؟ همینکه قرار بود از شر امیلی خلاص بشه باعث میشد احساس آسودگی کنه؛ بیچاره اونی که میخواست امیلی رو بگیره!

***
برای بار دیگه خودشو تو آینه برانداز کرد، مثل همیشه جذاب به نظر می رسید؛ در اتاقش خیلی محکم باز شد، این رفتار مطعلق به امیلی بود پس ریاکشنی نشون نداد تا اینکه امیلی رو تو آینه دید؛ شت!
سریع برگشت و غرید ...

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Where stories live. Discover now