Part 19

125 20 5
                                    

سیگار دیگه ای روشن کرد...
تک سرفه ای زد و از وضعیت داغون گلوش ناله کرد، از شب کریسمس تا صبح رو سیگار کشید و مست کرد... چشم هاش میسوخت، گلوش درد می‌کرد و سر دردمندش قصد خوب شدن نداشت!
۲۴ ساعت کامل خواب به چشماش نیومده بود و سفیدی چشمش رو پر از رگه های خونی کرده بود...
سرشو رو میز گذاشت و پک دیگه ای به سیگارش زد، همون لحظه صدای باز شدن در رو شنید و سیخ نشست و با دیدن شوگا که هراسان وارد خونش شد از پشت میز بلند شد و متعجب منتظر توضیح موند!

شوگا بدون توجه به تهیونگ سریع سمت اتاقش دوید و همونطور که وسیله های مهم تهیونگ رو توی چمدون می‌ریخت غرید...

شوگا : زود جمع کن باید بریم کیم تهیونگ! اوضاع کشور بهم ریخته زووود!

تهیونگ با ول کردن سیگارش روی میز بی توجه به خاکسترش که روی میز ریخت سمت اتاق دوید و بدون توجه به شوگا لباس هاش رو عوض کرد و مدارکش رو توی چمدون ریخت...
بالاخره ترسش به واقعیت تبدیل شد، جنگ شروع شده بود!
شوگا بعد کشیدن زیپ چمدون دست تهیونگ رو گرفت و هردو با عجله سمت در خونه رفتن، تهیونگ وسط راه چیزی به ذهنش خطور کرد و سریع دستش رو از دست شوگا بیرون کشید...

شوگا متعجب برگشت سمت تهیونگ و غرید...

شوگا : چیکار میکنی؟ بیا دیگهه!

بدون توجه به سرگیجش سمت اتاقش دوید و بعد باز کردن کشوش دفتر خاطراتش رو بیرون کشید و با عجله سمت شوگا دوید و باهم از خونه خارج شدن! 

با عجز غرید...

تهیونگ : کجا میریم!؟

شوگا : بر میگردیم عمارت!

دیگه سوالی نپرسید و خودشو کنار شوگا تو کالسکه انداخت...

با بیشترین سرعت به سمت پاریس برمیگشتن...
چه اتفاقی داشت میوفتاد؟

به سمت شوگا برگشت و غرید...

تهیونگ : جانگ کوک کجاست؟ اونم برمیگرده پاریس؟

شوگا : نه اون جاش امنه!

تهیونگ : کی تزمین میکنه؟ تو؟

شوگا با عجز غرید...

شوگا : اون تو شهر نیست! نزدیک پاریس تو یکی از جنگلاس! بادیگارد هم پیششه دیگه نگران چی هستی؟

شوگا با تعجب به صورت تهیونگ نگاه کرد و تازه متوجه شد مکان جانگ کوک رو تا حدودی لو داده!

تهیونگ : بادیگارد پیششه؟ اگه اذیتش کنه چی؟ اعتماد دارین به اونی که فرستادین پیشش؟

شوگا برگشت سمت تهیونگ و غرید...

شوگا : الان فقط بدون که جاش خوبه و کسی هم که پیششه آدم درستیه! باشه؟

تهیونگ دیگه سوالی نپرسید و سرشو پایین انداخت شروع کرد ور رفتن با انگشت هاش...

شوگا که حالا کمی آروم شده بود نفس عمیقی کشید و سمت تهیونگ برگشت و غرید...

شوگا : معذرت میخوام، میدونم نگرانی، یکم تند رفتم...

تهیونگ نگاهی به پسرِ چشم گربه ای انداخت و لب زد‌‌‌‌...

تهیونگ : نهه مشکلی نیست! حق با تو بود، یکم زیادی نگرانم...

شوگا لبخندی زد و غرید‌‌‌...

شوگا : واقعا دوسش داری؟

تهیونگ با به یاد آوردن جانگ کوک لبخندی زد و غرید‌‌‌...

تهیونگ : عاشقشم..خیلی زیاد!

شوگا : منم عاشق شدم...

تهیونگ با ذوق سرشو بالا آورد و منتظرِ ادامش شد...

شوگا : میشه گفت از بچگی باهم بزرگ شدیم...
همیشه یه حسی کنارش داشتم که باید ازش مراقبت کنم، ولی به اندازه کافی بلد بود مراقب خودش باشه...
نیازی به من نداشت!

تهیونگ : چرا اینو میگی؟

شوگا : چون ردم کرد...

تهیونگ : شاید مجبور شده خب! نمیتونی قضاوت کنی!

شوگا : درسته... به هرحال هنوزم دوسش دارم! واقعا امیدوارم یه روزی برای من شه‌‌‌...

تهیونگ لبخندی زد و به شوخی غرید...

تهیونگ : اووو کیه اون دخترِ خوش‌شانس؟!

شوگا با چهره‌ی پوکر نگاهی به تهیونگ انداخت و غرید...

شوگا : پسره!

لبخند تهیونگ خشک شد و غرید...

تهیونگ : پس بهش حق بده که ردت کنه!

شوگا لبخند تلخی زد و لب زد...

شوگا : ایکاش مام مث شما همونقدر جرعت و جسارت داشتیم!

تهیونگ هم متقابل تلخندی زد و غرید

تهیونگ : میبینی که به چه روزی افتادیم!

شوگا : مهم اینه انجامش دادید! من مطمئنم بازم به هم میرسین!

تهیونگ لبخندی زد و بعد تشکر کردن از شوگا به فکر فرو رفت...

باید دوباره شروع میکرد!
نمیتونست تو این جنگ حال و احوال داغونی داشته باشه!
باید میجنگید، هم برای خودش، هم معشوقش، هم کشورش!...


















بالالالا..‌‌.

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Where stories live. Discover now