Part 12

171 25 3
                                    

سطل آب سردی روش خالی شد و این دلیلی بود که چشم هاشو باز کنه...

نگاهی به اطراف کرد.. تو اتاقی غیر آشنا درحالی ک دست هاش به صندلی بسته شده بود قرار داشت

به فرد روبه روش نگاهی انداخت.. کابوس شب هاش...
امیلی حالا جلوش ایستاده بود، مغزش درد میکرد و نمیتونست افکارش رو مرتب کنه

تو برزخ بود که آیا واقعا امیلی اون و تهیونگ رو تو انبار دید یا همش کابوس بود؟

کمی فکر کرد، مثل اینکه همه چی خیلی واقعی بود‌...
بالاخره ترسش به واقعیت تبدیل شده بود و حالا باید تاوان عاشقی رو پس میداد...

در ثانیه ای امیلی تو صورتش حجوم آورد و با دستش فک جانگ کوک رو گرفت و جلو کشید...

امیلی: هرزه.. به من حسودی کرده بودی نه؟ همیشه به من غبطه میخوردی ولی فکر نمیکردم انقد هرزه باشی که بری با نامزد خواهر ناتنیت بخوابی

تمام مدت چشم هاش جایی به جز صورت امیلی رو نشونه گرفته بود و بعد شنیدن حرف های امیلی حالا چشم هاشو بسته بود...

سیلی تو صورتش فرود اومد که باعث شد بغضی که مدت ها تو گلوش مونده بود بشکنه...
بی صدا اشک هاش رو گونه هاش سر میخورد و حالا تهیونگی نبود که اشک هاشو پاک کنه...

به فکر تهیونگ بود، نمیتونست حدس بزنه کجا بود چیکار میکرد در چه حالی بود پیش چ آدمایی...

با تقه ای که به در خورد نگاهی به در انداخت تا شاید نور امیدی نظرش رو جلب کنه...و با دیدن پدرش، حالا نور امید داشت!

لبخندی زد و همراهش هقی کرد و با چشم های اشکی و پر انتظارش به پدرش که با نفرت بهش زل زده بود نگاه کرد...

برق نفرت و کینه تو چشم های پدرش معلوم بود ولی هنوز امیدوار بود که پدرش حرف هاشو باور کنه...

لب های خشکش رو از هم باز کرد و با عجز روبه پدرش لب زد...

جانگ کوک : میشه با هم تنها صحبت کنیم؟

بعد از اتمام حرفش موهاش توسط دست های امیلی چنگ زده شد و دردی رو تو ریشه موهاش احساس کرد...

امیلی: اونی که اینجا دستور میده منم پسره‌ی خراب!

و از طرفی آقای جئون با دادی از سر عصبانیت غرید...

جئون : امیلی دستتو از موهای پسر من بکش بیرون و از اتاق بیرون برو!

امیلی : ولی پدر! متوجهین چ غلطی کرده؟

جئون : متوجهم! حالا برو بیرون.

امیلی نگاهی به جانگ کوک و بعد به پدر ناتنیش انداخت و از اتاق بیرون رفت، البته ک پشت در ایستاده بود...

و حالا جانگ کوک با چشم هایی پشیمون و متاسف به پدرش نگاهی کرد و لب زد...

جانگ کوک : بابا؟ چرا نگام نمیکنی؟

سرشو پایین آورد تا بتونه چشم های پدرش رو با مردمکش به شکار بندازه و موفق هم بود...
آقای جئون با صدایی با تُن پایین همونطور که دست هاشو رو زانو هاش گذاشته بود غرید...

جئون : چه غلطی کردی جانگ کوک؟

اشک هاش بیشتر از قبل گونه هاش رو خیس کردن و با عجز و همونطور که صداش میلرزید روبه پدرش نالید...

جانگ کوک : پدر...من.. نمیدونم چیشد... نمیدونم چه اتفاقی افتاد... ولی خودمو تو وضعیتی پیدا کردم که عاشقش شده بودم!

جئون : عشق؟ به همجنس؟ وجود نداره جانگ کوک!

جانگ کوک : چرا داره!

جئون : نداره!

جانگ کوک : داره پدر!

جئون : ندارههه! جانگ کوک!

و حالا آقای جئون با صدای بلندی تکذیب کرد و حالا جانگ کوک جواب قانع کننده ای سراغ داشت!

جانگ کوک : ولی خودتون عاشق آقای کیم شدین!

با اتمام جملش سیلی تو صورتش خوابید که باعث شد جیغ کمرنگی بکشه...
بیشتر از گونش قلبش درد گرفته بود!

و حالا امیلی پشت در دستشو رو لب هاش قرار داد و مطمئن بود چشم هاش به بزرگ ترین حد خودشون رسیدن!..







جهنم خالیست!
همه شیاطین اینجا روی زمین هستند...

ویلیام شکسپیر-

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu