Part 3

283 59 9
                                    

سمت اتاق امیلی رفت و بدون اینکه در بزنه وارد شد و این باعث شد صدای جیغ جیغوی امیلی تو اتاق پخش بشه ...

امیلی : بهت یاد ندادن مث آدم بیای تو؟

جانگ کوک : کارت دارم دو دقیقه چرت و پرت نگو

امیلی : بگو ببینم چته

جانگ کوک : نمیخوای تارف کنی بشینم؟

امیلی : نه خیر

جانگ کوک : درست جواب سوالمو بده، چرا به پرنس کیم بی محلی میکنی؟

امیلی : ربطش به تو نیومده!

جانگ کوک : اگه نگی میرم رفتار زشتت رو به بابا گزارش میدم! (این چقد منه :)

امیلی : اگه دلیلشو بفهمی نمیری به بابا بگی

جانگ کوک : خب دلیلش رو بگو!

امیلی : اگه بهش محل بزارم فکر میکنه خیلی محتاجشم! پس باید بی محلش کنم تا دنبالم بدوعه!

جانگ کوک : طرز فکرت حالمو بهم میزنه!

امیلی : برام مهم نیست!

***
Taehyung

هیچوقت فکر نمیکردم قراره اینجوری باهام رفتار بشه! البته رفتار جانگ کوک باعث شده بود کمی یخم آب بشه ‌‌‌...
به هرحال برام مهم نبود پارتنرم قراره کی باشه، چون به عشق اعتقاد نداشتم اینکه رفتم سمت امیلی هم نظر پدرم بود منم مخالفتی ندارم چون برام فرقی نمی‌کرد ...

پتو رو بیشتر دور خودم کشیدم و برنامه های فردا رو تو ذهنم مرور کردم ...

***

بعد از کارش سوار اسبش شده بود و طبق عادتش سمت رودخونه‌ای که هميشه حالشو عوض می‌کرد رفت ‌...

نفس عمیقی کشید و هوای تازه رو استشمام کرد .‌..

عاشق طبیعت بود و هیچوقت از دید زدن کوه های بلند و آسمون آبی و رودخانه ی شفاف و درختای سرسبز خسته نشده بود و نمیشه!

صدای جیغی توجهشو جلب کرد و این باعث شد گوش هاشو تیز کنه ولی بعد چند ثانیه صدا قطع شد! شاید توهم زده بود؛

خواست به راهش ادامه بده ولی با شنیدن کلمه کمک اونم خیلی واضح سریع سمت صدا حرکت کرد ...

***
Jung kook

قلم نرمم رو روی بوم کشیدم و شروع کردم کشیدن منظره‌ی زیبای روبه روم ...

هميشه وقتی میخواستم از مشکلات زندگی دریغ باشم شروع میکردم نقاشی کردن صحنه های زنده ...

با خودم خلوت کرده بودم که صدای نا آشنایی توجهمو جلب کرد ...

"هوم نقاشیت بد نیست کوچولو"

برگشت و نگاهی به مزاحمِ جدیدش شد و چشم غره ای رفت، دروغ میگفت اگه بگه نترسیده بود ولی باید جوری رفتار می‌کرد که انگار به چپشم نیست ...

"نمیخوای بهم محل بزاری؟"

صداشو صاف کرده بود و غرید ...

جانگ کوک : مزاحم نشو

"اوخیی، خیلی ترسیدم"

توجهی نکرد ولی متوجه نزدیک شدن اون پسر مزاحم شد ...

دست هاش شروع به لرزیدن کرد ولی با سفت تر کردن انگشت هاش دور قلمو کمی لرزشش رو پنهان کرد ...

اهمیتی که اون پسر پشت سرش درحال انجام چه کاریه نداد ولی تو همین لحظه که داشت ضربان قلبش بالا می‌رفت چاقوی تیزی وسط بومش فرود اومد که باعث شد جیغ بزنه!

اون پسر بومش رو پاره کرد بود بدون هیچ دلیلی!

دست های مزاحمش دور گردن جانگ کوک حلقه شد و در جانگ کوک متوجه بوی تلخ الکل از دهنش شد ...

سرشو عقب برد و سعی کرد با دست هاش غریبه‌ی مزاحم رو از خودش دور کنه ولی حتی نتونست یه تکون کوچیک بهش بده!

با قرار گرفتن لاله ی گوشش لای دندون های تیز غریبه جیغ محکم تری کشید و با بالا ترین تُنی که داشت واژه کمک رو داد زد!

البته که تو این جنگل هیچ کسی پیداش نمیشد ولی تنها کاری که از دستش برمیومد همین بود!

𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Where stories live. Discover now