9-میز شام

180 55 35
                                    


-توی لعنتی کجا بودی ها؟ خوبه دکتر پارک اینطوری منو دید؟ فکر کنم خیلی بدش اومد

بعد دعوا کردن لباس نارنجیش لباسو توی بغلش گرفت و کنار میز کز کرد

-اگه ازم متنفر بشه چی؟
-تایه مدتی نباید جلوی چشاش باشم تا این خاطره زشتو فراموش کنه آره

با معصومیت تمام نقشه میکشید از چانیول فاصله بگیره و خیلیم توی تصمیمش جدی بود!

با شنیدن صدای آشنایی بدو از اتاق بیرون پرید و بعد گذشتن از راهرو با دوجون عصبانی ای مواجه شد که داشت با یه آلفای قد بلند دعوا میکرد، چرا انقدر عصبیش کرده بودن؟

بعد پایین اومدن از پله ها متوجه چمدون بزرگی کنار در سالن شد و با کنجکاوی بیشتر توی سالن سرک کشید و رسیدنش به پله آخری مساوی شد با چشم تو چشم شدن با دوجونی که حالا چمدون رو چنگ زده بود

اخم هاش باز شد، لبخند شیرینی زد، کت شلختشو صاف کرد و سمت بکهیون قدم برداشت

جلوش زانو زد و دست کوچیک بکهیون رو بین دستای بزرگش گرفت

-متوجه نشدم که تو توی خونه ای عزیزم متاسفم که صدامون بالا رفت
-اون چمدون توعه؟

نگاهی به چمدون پشت سرش کرد و دوباره با همون لبخند شیرینش سمت بکهیون برگشت و سرش رو تکون داد

-آره برای منه
-داری میری؟
-زود برمیگردم
-ولی داری میری
-دلیل بر برنگشتنم نیست
-اوهوم

وقتی یهویی با سهون وارد عمارت شد و صداشو برد بالا فکرشم نمیکرد بکهیون توی خونه باشه، باید امروز با چان میرفت، ولی دلیل نمیشد همه رو بندازه گردن چان، خودشم بی دقتی کرده بود

دستی روی سر بکهیون کشید و پشت دستش رو بوسید، توی 6 ماهی که بکهیون رو زیر نظر داشت و توی همین مدت کمی که از نزدیک میشناختش میتونست متوجه شباهتشون بشه

بکهیون و خودش افراد زیادی رو دورشون نداشتن، از بچگی تنها بزرگ شده بودن و فقط یک نفر کنارشون بود برای بکهیون جونکی و برای دوجون چانیول البته دوجون سهون روهم داشت

بکهیون و دوجون زود دل میدادن، زود وابسته میشدن و دیر دل. میکندن.. اونقدر دیر که وقتی به خودشون میومدن میدیدن همه چیزو از دست دادن

الان دوجون توی این نقطه بود.. اون همه چیزو از دست داده بود، مثل بکهیون، حداقل جونکی بکهیون رو دوست داشت ولی دوجون چی؟ هیچکس دوجون رو دوست نداشت!

دوباره دست بکهیون رو بوسید.. ایستاد و پیشونیشو بوسید همونطور که دوست داشت چانیول هیونگش ببوستش

موهاشو بهم ریخت و متوجه نشد پسر کوچیک تر داره چه احساساتی رو تجربه میکنه
فقط کارهایی رو باهاش کرد که دوست داشت هیونگش واسش انجام بده و بعد بون هیچ حرفی با کشیدن چمدون بزرگ پشتش طوری از عمارت خارج شد انگار اون روز اصلا اونجا نبوده

「𝗝𝗜𝗡𝗫」Where stories live. Discover now