تکیه گاه

533 97 68
                                    

با گذاشتن لیوان نوشیدنی دستش به روی میز، کمی عقب رفته و روی مبل، مقابل برادر ناراضی اش نشست...

× من باید زودتر برم... چیکارم داشتی؟

یوجین بی حوصله پرسید و تهیونگ لیوان رو کمی جلوتر هل داد:

+ کجا میخوای بری؟

قبل از اینکه فرصتی برای جواب دادن پیدا کنه، جین با چشم غره ای که به سمت تهیونگ رفت، به صدا دراومد:

_ یوجین... من ازت خواستم... یعنی ما ازت خواستیم بیای اینجا تا اگه بتونی برامون یه کاری انجام بدی.
× برای شما؟؟؟ یعنی تو و این؟؟؟

اخم کرده، با انگشت به سمت پسرموطلایی اشاره ای کرد و جین دوباره و قبل از ایجاد بحثی، جلوتر اقدام به حرف زدن کرد:

_ آره... من و تهیونگ و آیرین.

پسر مقابلش پوزخند صداداری زد:

× بابا گفته بود رفتی تو تیم اونا.

_ مسخره بازی درنیار... این تیم بازیا فقط تو ذهن انتقام گر بابان وگرنه هیچوقت تیم ما و اونا نداشتیم.

جین کلافه از شنیدن حرفهای قدیمی پدرش جواب داد و یوجین باز پوزخندی زد:

× آره اونا هیچوقت ما رو در حدی نمیدونستند که بخوان تیم حسابمون کنند... البته تا قبل اینکه باهاشون بخوابی.

× تهیونگ تو قول دادی.

جین محکم به سمت دوست پسر خشمگینش که با شنیدن حرفهای یوجین، نیم خیز شده بود، هشدار داد و آیرین درحالیکه روی‌ صندلی تک، کمی دور تر از بقیه نشسته بود، به صدا دراومد:

• چی میگی یوجین؟؟ مگه چجوری باهات رفتار کردیم که ما رو دشمن خودت میدونی؟؟ من و وندی که همیشه خدا خونه شما بودیم.

أخر حرفش رو‌ آهسته گفت و نگاهش رو به پایین انداخت.

× شما رو نمیگم... هرچند اون زمان نمیدونستم شمام تو بدبخت شدن ما نقش داشتید وگرنه عمرا تو‌ خونمون راهتون نمیدادیم... ولی الان دارم این پسره رو میگم که تا قبل از اینکه چشماش خوشگلی جین رو بگیره، به ما محل سگم نمیداد.

با غیض و خیره به پسرموطلایی رو به روش گفت و تهیونگ از بین دندون هاش غرید:

+‌ به نفعته در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزنی... من فقط چندسال از دور ...

_ تهیونگ...

حرفش دوباره با صدای هشداردهنده ی جین، نیمه تمام باقی موند و لبش رو  برای نگفتن از سختی های عشقی که کشیده بود، گازی گرفت... انصاف نبود که بعد از اینهمه سال عاشقی، اینطور کنایه میشنید و برای دوریی که مسببش نبود، ولی بهش متهم شده بود، محکوم میشد...
ولی قبل از اومدن اون پسر تخس مقابلش، جین ازش درخواست کرده بود و برای همین بیشتر از این حرفی نزد...

You owe me a danceWhere stories live. Discover now