سفارشات

993 184 170
                                    

جانگکوک روی صندلی تاشوی کنار قفسه ها نشسته بود و به دو پسری که کنار پنجره ایستاده بودند، نگاه میکرد...

هر دو پسر پشت به جانگکوک قرار گرفته بودند ولی از همون سمت هم میتونست چهره ی عصبانی دوست شیش ساله اش رو که با تلفن صحبت میکرد، تصور کنه...

_من متوجه نمیشم...چرا باید اینقدر تاخیر داشته باشه؟؟؟

_دیروز هم همین حرف رو زده بودید...پریروز هم همینطور...

_آقای شین من به سفارشاتم هرچقدر زودتر نیاز دارم...

جین کلافه و عصبی بود...چند روزی میشد که سفارشات ام دی افی که داده بود تاخیر میخوردند و هرروز مجبور میشد برنامه ریزی هایی که چندهفته ی تمام براشون زحمت کشیده بود رو تغییر بده...تازه کار بود و میدونست  به حرف هاش اهمیت چندانی داده نمیشه و همین باعث اعصاب خوردی بیشترش میشد...

جانگکوک به سمت پسر مومشکیی که کنار جین ایستاده و با آرامش و لبخند کوچکی بهش خیره بود، نگاهی انداخت...این پسر به هیچ وجه شبیه تعریف های گذشته ی جین نبود و طوریکه در هر حالت حواسش به کارکنای ویلای بزرگش بود، جانگکوک رو متعجب میکرد...مخصوصا در رابطه با جین...

جین کلافه و عصبی، گوشی همراهش رو از گوشش فاصله داد و شروع به ماساژ دادن شقیقه اش، با دو انگشت کرد که موبایل دستش توسط پسر کناری، با قدرت گرفته شد...

پسر مومشکی گوشی همراه جین رو کنار گوش خودش گرفت و شروع کرد به صحبت:

+آقای شین...کیم تهیونگم... نمیدونم شما در جریان هستید یا نه ولی آقای کیم طراحی ویلای من رو به عهده دارند...

لحظه ای سکوت شد و تهیونگ در حالیکه با همون لبخند به چهره ی متعجب جین نگاه میکرد، شروع کرد به نوازش کردن کمرش و ادامه داد:

+مهم نیست...سفارشات آقای کیم تا بعد از ظهر باید توی محوطه ی ویلای من باشند وگرنه دیگه نیازی بهشون نیست...

جین ترسیده به تهیونگ نگاه میکرد و سرش رو تکون میداد و با صدای آرومی میگفت:

_تهیونگ...‌ما به اونا نیاز داریم...تهیونگ به من گوش بده...

پسر صاحبخونه اما بدون توجه به لحن ترسیده ی پسر کنارش...خودش رو نزدیکتر کشید و با بلندتر شدن نوازش هاش روی کمر جین، دوباره صحبت کرد:

+این وظیفه ی شماست آقای شین...من در جریان امور کار نیستم اما بهتره از هر طریقی که میتونید سفارشات آقای کیم رو تا بعد از ظهر حاضر کنید وگرنه سابقه ی خوبی ازتون  توی کره باقی نمیمونه...

به صورت جین دوباره خیره شد و با لبخند بزرگی که به صورت پسر پاشوند، گفت:

+عالیه...پس ساعت چهار منتظرتونیم.

You owe me a danceWhere stories live. Discover now