تولد

622 113 97
                                    

خودش رو داخل سرویس بهداشتی انداخت و با محکم بستن در، مقاومتش رو از دست داد...

تصویر تهیونگی که با دست کمر آیرین رو به سمت خودش برمیگردوند و بوسه ای محکم از لبهاش میگرفت، برای قلبش زیادی دردناک بود و با کوبیدن دستش به روی سینک طلایی رنگ، ناله ای بی جون زد...

دستش رو روی قلبش گذاشت و با نگاه کردن به بالا، جلوی ریزش قطره های لجباز اشکی که پشت چشمهاش نشسته بودند، گرفت...
چشمهاش با اولین قطره قرمز میشد و جین نمیخواست بیشتر از این پیش پسر چشم مشکی موردعلاقه ش تحقیر بشه...

تهیونگ توی این مدت طراحی خونه و نبود آیرین، جین رو نسبت به رفتارهاش مشکوک کرده بود و جین از عصبانیت ها و واکنش های تندش، خودش رو قانع کرده بود که اون پسر هنوز هم حس کمی از گذشته ها رو همراه خودش داره ولی با تموم شدن طراحی و برگشتن آیرین، همه چیز تغییر کرد...

انگار تهیونگ با دیدن دوباره ی همسر زیباش، همه چیز رو فراموش کرده بود و جوری که جلوی جین بوسیدش، باعث هجوم بغض به گلوی پسر میشد...

توی آینه به خودش نگاهی انداخت... هنوز زیبا بود... لاغر شده بود ولی هنوز زیبا بود و با کشیدن دستش به روی لبهای قلوه ای شکلش، لبخندی زد...

تهیونگ وقتی میبوسیدش، مثل امروز کمرش رو سفت میچسبید ولی اون پسر امروز کمر دوست بچگی های جین رو گرفته بود...
چشمهاش دوباره با پرده ای از اشک تار شد و سرش رو پایین انداخت...

تهیونگ همیشه محکم و عمیق میبوسیدش و تا جاییکه میتونست بوسه رو طول میداد... دست آزادش همیشه صورت جین رو نوازش میکرد ولی امروز آیرین رو بوسید و سریع عقب کشید... دست آزادش داخل جیبش بود و جین لبخندی زد...
چقدر ساده لوحانه قصد داشت به خودش ثابت کنه که هنوز جایی داخل دل اون پسر بی رحم وسط سالن بزرگ کمی اونطرف تر داشت...

ضربه ای به در خورد و جین صدای دوست و همکارش رو شنید:

× جین... خوبی؟؟

خوب آخرین چیزی بود که جین برای وصف حال خودش بیان میکرد...
دوباره به خودش داخل آینه نگاهی انداخت و همزمان آب سرد رو تا آخر باز کرد... چند مشت پر آب به صورتش زد و مراقب بود تا یقه ی لباس آبی رنگش رو خیس نکنه... قرار نبود به کسی حال بدش رو نشون بده و با صاف شدن سرش، نفس عمیقی کشید...
در رو باز کرد و با دیدن چهره ی غمگین دوست موقرمزش، لبخندی به سختی زد.

_ یکم سردردم...ببخشید نگرانت کردم.

دستی به شونه ی پسر مقابلش زد و بدون نگاه دوباره ای به طرف پذیرایی بزرگ حرکت کرد...

یقه ی لباس رو صاف کرد و از راهروی کوچک قدم به بیرون گذاشت و به محض ورودش، گرفته شدن نگاه دو‌ تیله ی مشکی رنگی که خیره به در راهرو بود، توجهش رو جلب کرد.

You owe me a danceWhere stories live. Discover now