استوری

902 163 151
                                    

_سلام چطوری؟خوبی؟ تومسیر راحت بودی؟؟

با خوشحالی به پسر پشت تصویر گفت و فضای اتاق اطرافش رو از نظر گذروند...تهیونگ که انگار تازه متوجه چهره ی خواب آلود جین شده بود، با نگرانی پرسید:

+خواب بودی؟ساعت چنده؟

و با نگاهی به ساعتش آه بلندی کشید:

+وای جینی اصلا به ساعت دقت نکرده بودم.

جین با پشت دست چشمهاشو مالید و با صدایی که سعی میکرد سرحال به نظر بیاد، جواب داد:

_نه اتفاقا کار خوبی کردی.من امروز به خاطر کارای دفتر یه خورده خسته شده بودم زود خوابم برد...

دستی به صورتش کشید و پرسید:

_خیلی پف کرده م؟

پسر مومشکی اون سمت تلفن با خنده ای کوچک جواب داد:

+خیلی کیوتی...چطور وقتی از خواب بیدار میشی بازم اینقدر کیوتی؟

لبخند بزرگی ناخودآگاه لبهای جین رو کش داد و با چشمهای نیمه بازش خندید:

_خسته شدی تهیونگ...برو یه دوش بگیر بخواب میخوام فردا دومین جایزه ی اسکارت رو قطعی کنی.

+سریاله جینی..

با خنده گفت و صدای پسر مقابلش رو در آورد:

_گفتم که خسته م مغزم کشش نداره...خب امی رو قطعی کن.

تهیونگ بعد از چند لحظه که با لبخند به تصویر رو به روش خیره مونده بود، در حالیکه کتش رو در می آورد، گفت:

+آره خسته ای بخواب...دوباره شب باهات تماس میگیرم باشه؟

جین خودش رو کشی داد و بعد از صاف شدنش، چشمهاشو محکم بست و باز کرد:

_باشه منتظرتم...خبرای خوب برام بیار...فایتینگ.

مشتش رو توی هوا تکون داد و متقابلا مشت تهیونگ رو پشت تصویر دید و با شنیدن مواظب خودت باشی از سمت پسر مقابلش، تماس رو پایان دادند...

شب تهیونگ همونطور که قول داده بود، نزدیک به ساعت نه بازهم تماس گرفت و برای بیشتر از دو ساعت هردو پسر دلتنگ مشغول صحبت باهم شدند...

از هر دری صحبت کرده بودند و طی زمانی که تماس گذشت، جین بیشتر از ده بار کلمه ی دل تنگی رو از زبون پسر مقابلش شنید و هر بار بعد از شنیدن این کلمه احساس میکرد که دلش بیشتر برای پسر تنگ میشد...

زمان برای هردو پسر بی اهمیت دیده میشد و هردو احساس میکردند که تا خود صبح هم برای طرف مقابل حرف دارند ولی با بد شدن حال یوجین و صداهای گریه ی و نگرانی خانواده اش، بلاخره مجبور به  دل کندن از هم شدند و تهیونگ با نگاهی به چهره ی نگران جین، بعد از قولی که برای تماس فردا شب داد، مجبور به قطع کردن تماس دلخواهش شد...

You owe me a danceWhere stories live. Discover now