مشکی

502 113 93
                                    

با رفتن پسر مومشکی میزبان، بدون برداشتن تکیه اش از ستون آهسته به روی زمین نشست... پاهای کم توانش جلو تر رفتند و با سرش به جسم مرمر پشتش، برخورد کرد....

قبل از حضور پسر، غمگین بود... تا سر حد مرگ غمگین بود ولی حالا و بعد از رفتنش، حس غم سنگینش، پشت ترس وحشتناکی که توان رو از بدنش میگرفت، پنهان شده و لرزه به بدنش می انداخت...

حسی صد مرتبه سخت تر از روزی که با پدرش صحبت میکرد به گلوش فشار می آورد و چشمهاش برخلاف اون لحظه، حتی قدرت باریدن نداشت...

گرد شده بودند و با نگاهی خیره و لرزان به سیاهی شاخه های پیچیده شده ی مقابلش به دنبال ذره ای شک، داخل حرف ها و رفتار های تهیونگ میگشت...

نفس هاش سنگین بیرون می اومدند و ناخودآگاه تک خندی زد:

_اون اینکارو نمیکنه.

توی دلش گفت و مغزش بلند تر حرفش رو رد کرد:

_ اون دیوونه تر از این حرفاست.

دستهاش بی حس روی پاهاش افتاده بودند و زانوهای جمع شده اش، حتی مثل قبل نمیلرزیدند...

تق و تق پاشنه های کفشی که  به روی زمین برخورد میکردند، از بین صداهای نامفهوم موسیقی پخش شده از داخل سالن باعث شد بلاخره نگاهش از روی نقطه ی بی انتهای مقابلش برداشته و به آهستگی به روی زمین میخ شد تا کفش های پاشنه بلند شیری رنگ، مقابلش ثابت شدند...

* احساس بدبختی میکنی؟

نکاهش از روی رنگ شیری کفش ها، پاهای کشیده و دامن زرشکی بالا رفت و به روی صورت دختری که موهای مشکی رنگش رو با نظمی خاص، بالا بسته بود، ثابت موند... دوست دوران بچگی اش پوزخندی صدادار زد:

* این همون بلاییه که سر تهیونگ آوردی... سر نامجون آوردی ....

چشمهای مشکی دختر، با تمام تلاشش برای محکم بودن، مرطوب شده بودند و جین به سختی پاهای بدون نیرواش رو به زمین فشار داد... ته مانده ی قدرتش رو جمع کرد و با کمک ستون پشت سرش ایستاد:

_ آیرین من...

* هیچی نگو جین... نمیخوام مثل حرفایی که به جیمین و یونگی زدی، یه چیزیم به من بگی... نمیذارم برای بار سوم بشکنیم.

حرف آخرش رو با فرو فرستادن سخت آب دهانش گفت و مردمک چشمهاش برای نریختن اشکش، به بالا خیره شدند... بعد از لحظه ای سکوت با صدایی لرزان ادامه داد:

* نمیدونم چرا داری اینکارا رو میکنی... برام مهمم نیست .... فقط میخوام بهت بگم اگه برای ازدواج من و تهیونگ داری اینکارو میکنی بهتره بدونی این اتفاق قرار نیست بیوفته... هیچ وقت قرار نبوده .... پس بهتره دنبال تهیونگ بری تا کار احمقانه ای نکنه.

کیف براق داخل دستش رو فشاری داد و برای چرخیدن حرکتی کرد که بازوی ظریفش، به سرعت توسط پسر مقابلش  گرفته شد:

You owe me a danceحيث تعيش القصص. اكتشف الآن