چمدونش رو از صندوق پشتی تاکسی سفید رنگ فرودگاه بیرون کشید و با نگاهی قدردان به سمت مرد راننده لبخندی زد... زبان انگلیسی اش زیاد قوی نبود و باهمین لبخند تشکرش رو کرد و مرد راننده هم با لبخندی متقابل سری تکون داد و سوار ماشینش شد...
رو به روی ویلای بزرگ و سرسبز ایستاد و با نفسی عمیق که بیرون داد، به سمت دربانی که با دیدنش، به سمتش میدوید، حرکت کرد...
× ببخشید... ببخشید.
مرد درحالیکه یک طرف در بزرگ رو فاصله میداد، پشت هم با زبان کره ایش عذرخواهی میکرد و خم میشد...
در رو کامل باز کرد و به سمت پسر پشت در برای گرفتن چمدونش حرکت کرد:
_ مرسی آجوشی، خودم میارمش.
پسر گفت و مرد میانسال دوباره تا کمر خم شد:
× نه قربان... آقا اگه بفهمند که در رو دیر باز کردم و چمدونتون رو هم نگرفتم، ازم ناامید میشن... خواهش میکنم.
با اصرار چمدون رو گرفت و جلوتر به داخل ویلای بزرگ و سرسبز رفت... مسافر مومشکی همونطور که پشت مردمیانسال قدم برمیداشت، سرش به اطراف میچرخید و محو زیبایی خیره کننده ی محوطه ی زیبای خانه ی ساحلیی که داخلش بود، شد که با صدای دربان به خودش اومد:
× آقا خیلی وقته منتظرتونن... کلی تاکید کردن که باهاتون به بهترین شکل رفتار بشه.
لبخندی زد و وارد ساختمان سفید رنگ شد:
_ آقا به من لطف دارن...
مرد همونطور که به سمت پله های عریض و فرش شده ی رو به روش میرفت، به عقب برگشت و لبخندی زد:
× بله... طوری که درمورد شما حرف میزد، خیلی جالب بود... مثل اینکه خیلی صمیمیید...
پسر کمی احساس گرما میکرد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد:
_ آره صمیمییم.
گفت و با متوقف شدن مرد دم در اتاق بزرگی، ایستاد... دربان به قصد زدن ضربه به در عقب رفت...دسته ی چمدون بنفش رنگ پسر کنارش رو گرفت و قصد ورود داشت که با صدایش متوقف شد:
_ مرسی آجوشی، بعد از اینو خودم میبرم... بهشون میگم کمکم کردی.
دسته ی چمدون رو از مرد گرفت و لبخندی به سمتش زد... دربان که چاره ای جز تسلیم نمیدید، دسته رو رها کرد و با دیدن انتظار برای رفتنش، با تعظیمی چندباره، در جهت برعکس راهرو قدم برداشت...
در اتاق رو باز کرد و چمدون بنفش رو با خودش به داخل کشید... پسر موطلایی رو به روی آینه ی قدی ایستاده و در حال مرتب کردن کراوات روی لباسش بود که با صدای در، سرش چرخید...
دستش که روی کراوات قرمز بود، متوقف شد و خنده ای مستطیلی شکل روی صورتش نقش بست:
YOU ARE READING
You owe me a dance
Randomجین از این مهمونی ها متنفر بود...اون ها ثروتمند نبودند...حتی کمی از اقشار متوسط هم پایین تر بودند و این برای یکی از پسران خاندان بزرگ و سرشناس کیم نوعی سرشکستگی محسوب میشد...