شبتاب

496 89 57
                                    

چمدونش رو از صندوق پشتی تاکسی سفید رنگ فرودگاه بیرون کشید و با نگاهی قدردان به سمت مرد راننده لبخندی زد... زبان انگلیسی اش زیاد قوی نبود و باهمین لبخند تشکرش رو کرد و مرد راننده هم با لبخندی متقابل سری تکون داد و سوار ماشینش شد...

رو به روی ویلای بزرگ و سرسبز ایستاد و با نفسی عمیق که بیرون داد، به سمت دربانی که با دیدنش، به سمتش میدوید، حرکت کرد...

× ببخشید... ببخشید.

مرد درحالیکه یک طرف در بزرگ رو فاصله میداد، پشت هم با زبان کره ایش عذرخواهی میکرد و خم میشد...

در رو کامل باز کرد و به سمت پسر پشت در برای گرفتن چمدونش حرکت کرد:

_ مرسی آجوشی، خودم میارمش.

پسر گفت و مرد میانسال دوباره تا کمر خم شد:

× نه قربان... آقا اگه بفهمند که در رو دیر باز کردم و چمدونتون رو هم‌ نگرفتم، ازم ناامید میشن... خواهش میکنم.

با اصرار چمدون رو گرفت و جلوتر به داخل ویلای بزرگ و سرسبز رفت... مسافر مومشکی همونطور که پشت مردمیانسال قدم برمیداشت، سرش به اطراف میچرخید و محو زیبایی خیره کننده ی محوطه ی زیبای خانه ی ساحلیی که داخلش بود، شد که با صدای دربان به خودش اومد:

× آقا خیلی وقته منتظرتونن... کلی تاکید کردن که باهاتون به بهترین شکل رفتار بشه.

لبخندی زد و وارد ساختمان سفید رنگ شد:

_ آقا به من لطف دارن...

مرد همونطور که به سمت پله های عریض و فرش شده ی رو به روش میرفت، به عقب برگشت و لبخندی زد:

× بله... طوری که درمورد شما حرف میزد، خیلی جالب بود... مثل اینکه خیلی صمیمیید...

پسر کمی احساس گرما میکرد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد:

_ آره صمیمییم.

گفت و با متوقف شدن مرد دم‌ در اتاق بزرگی، ایستاد... دربان به قصد زدن ضربه به در عقب رفت...دسته ی چمدون بنفش رنگ پسر کنارش رو گرفت و قصد ورود داشت که با صدایش متوقف شد:

_ مرسی آجوشی، بعد از اینو خودم میبرم... بهشون میگم کمکم کردی.

دسته ی چمدون رو از مرد گرفت و لبخندی به سمتش زد... دربان که چاره ای جز تسلیم نمیدید، دسته رو رها کرد و با دیدن انتظار برای رفتنش، با تعظیمی چندباره، در جهت برعکس راهرو قدم برداشت...

در اتاق رو باز کرد و چمدون بنفش رو با خودش به داخل کشید... پسر موطلایی رو به روی آینه ی قدی ایستاده و در حال مرتب کردن کراوات روی لباسش بود که با صدای در، سرش چرخید...
دستش که روی کراوات قرمز بود، متوقف شد و خنده ای مستطیلی شکل روی صورتش نقش بست:

You owe me a danceWhere stories live. Discover now