هاسکی

553 106 87
                                    

کتش رو روی صندلی بغلش گذاشته و دستش رو برای روشن کردن ماشین جلو برد که صدای بلندیش در حالی که اسمش رو میگفت متوقفش کرد:

× جین... جین پسرم... یه دقیقه صبر کن.

نفسی عصبی از حرص بیرون داد و با فشردن فرمون سعی داشت خودش رو کنترل کنه که مرد میانسال نزدیک شد... با خوشحالی از بین شیشه ی نیمه باز پنجره ی مقابلش سرش رو‌خم کرد و گفت:

× داشت اینا رو یادت میرفت.

دسته گل کوچکی رو که خودش صبح خریده بود، با باز کردن در روی کت اتو شده ی پسرش گذاشت و با گذاشتن دستش کنار سرش، چشمکی زد:

× آفرین پسرم. شیفته ش کن.

گفت و جین سرخ شده از عصبانیت، بدون انداختن نگاهی به سمتش و یا جوابی به حرفش، پای راستش رو روی گاز فشار محکمی داد و با کنده شدن یک باره ی ماشین از سرجاش، مرد میانسال با ابرو‌های بالا رفته رو تنها گذاشت.

.

محوطه ی اولیه رو دور‌ زد و با رسیدن به قسمت جلویی عمارت، ماشینش رو‌نگه داشت...

نفسی محکم گرفت و سعی داشت خاطرات شب شیرینش داخل این‌عمارت سرسبز و پسری که مقابل ساختمان بزرگ ایستاده بود و از پشت ماشین به سمتش دست تکون میداد، کنار بزنه که با مشخص شدن دختری مومشکی درحالیکه تندتر از حد معمول از پله های مقابلش پایین می اومد، لبخندی زد:

_آیرین اینجا چیکار میکنه.

در رو باز کرد و پیاده شد...
ماشینش رو دور زد و منتظر دختری که با پیراهن فون سبز تیره اش، جذاب تر از هر زمانی بود، ایستاد...

دختر مقابلش، کمی دورتر نگاهش به پسری مومشکی که به طرفش لبخند میزد افتاد و با برگردوندن سریع نگاهش، سوئیچ ماشینش رو از دست مستخدم جوان عمارت گرفت...

جین مطمعن بود دوست دوران کودکی اش، از این‌فاصله موفق به شناختنش نشده و برای همین دستش‌ رو‌‌ بالا برد و به سمتی که دختر بود حرکت کرد ولی دختر بی توجه به پسری که به سمتش می اومد، سوار ماشین سفید رنگش‌‌‌ شد و با نگاهی که روی جین خیره بود، روشنش کرد...

متعجب از رفتار های بهترین دوستش، ایستاد...
دختر سرش رو پایین برد و‌ با زدن عینک دودی رنگی به‌ چشمهاش، درست مثل رفتار صبح خودش، کمری بزرگش‌ رو‌ حرکت داد و لحظه ای بعد، جین اگر خودش رو سریع کنار نمیکشید، زیر چرخ‌های  ماشین و با سرعت وحشیانه ی دختر، مطمعن بود زندگی اش تمام میشد...

شوک زده به پشت ماشین در‌حال دور‌شدن خیره شد و زمزمه کرد:

_با این فاصله؟؟؟ امکان نداشت منو ندیده باشه.





در بزرگ مقابلش طبق روند همیشگی، با دستهای پیشخدمت دستکش پوش، باز شد و جین قدم به داخل عمارت بزرگ گذاشت...
مردی هم سن های پدرش با قدرت و جذبه از پله ها پایین می اومد و در همون حال دکمه ی سر آستین هاش رو با نگاهی به بالا میبست...لبخندی زد:

You owe me a danceWhere stories live. Discover now