سالن رقص

1.1K 161 264
                                    

با باز شدن در توسط پیشخدمت قرمزپوش ایستاده جلوی دوازه ی بزرگ، قدم جلو گذاشت و وارد همون سالن طلایی رنگ قدیم شد...

باد گرمی که به محض ورودش به صورتش برخورد کرد، باعث ایجاد آرامشی در عضلاتش بعد از گذشتن از اون بوران محوطه ی بیرون، میشد...

دستی به کروات قرمز رنگش کشید و سعی کرد با لبخندی که استرسش رو از مواجهه با اون پسر مومشکی آخر سالن، پنهان میکرد به جلوتر قدم برداره...

یک ساعت قبل داخل خونه، دم در اتاق برادرش با تلفن صحبت میکرد و حالا جایی اواسط سالن بزرگ مهمونی باشکوه برگشت پسر کیم بود...

صدای تهیونگ رو هنوز داخل ذهنش میشنید وقتی با خوشحالی ازش میخواست آماده بشه و با ماشینی که به دنبالش میفرسته به مهمونی بیاد...تهیونگ بدون اشاره ای به بی توجهی این مدت اخیرش، دوست دکترش رو که جانگ هوسوک خطاب میکرد، برای مراقبت یوجین فرستاده بود و به جین اعلام کرد این دستور پدرشه، که هرچقدر سریع تر به سمت عمارت بزرگ اونها حرکت کنه...و جین بدون داشتن وقتی برای مخالفت، مجبور به قبول این دستور شد...

سالن روشن بود و پر از لوسترهای مجللی که ارتفاع بعضی از اونها تا روی موهای جین هم می رسیدند.زن ها و‌ مردها با لباسهای فاخر و رنگارنگی وسط سالن میرقصیدند و اطراف هم پر بود از میزهای رنگارنگ غذایی که جین رو هرلحظه گرسنه تر از قبل میکرد...

چشمهاش به اطراف میچرخید و سعی داشت بدون توجه به پسر میزبان، به دنبال آیرین، دخترعموی همیشه حاضر در صحنه اش بگرده...با دیدنش درحالیکه کنار پسر چالدار ایستاده بود و با انداختن موهای لختش به پشت سر، درمورد مسئله ای که به نظر جالب می اومد صحبت میکرد، لبخندی زد...

بدنش رو چرخوند و قدمی به جلو برداشت که دستش از پشت گرفته شد:

+تو‌ هنوز یه رقص به من بدهکاری...

نفسش حبس شد...خودش بود...همون پسر مومشکی میزبان که برای بیشتر از یک‌ ماه بی خبر رهاش کرد و امشب برای اومدنش به اون‌ مهمونی به دنبالش، بنز مشکی رنگ خودش رو فرستاده بود...

آروم سعی کرد نفسش رو طوری بیرون بده که پسر پشت سرش متوجه اضطراب و دلخوریی که انگار براش بی معنی و بی مورد بود، نشه...لبخندی به سختی روی صورتش نشوند و بعد از برگشتنش، اسمش رو صدا زد:

_تهیونگ...

+جینی تو خوبی خداروشکر‌‌...میدونی چقدر نگرانم کرده بودی؟

با چشمهایی که ازش شادی میبارید گفت و باعث شد جین متعجب تر از قبل نگاهش کنه:

_من خوبم‌ مرسی...چرا باید نگران باشی؟

تهیونگ قدمی به جلو برداشت و بدون رها کردن دست پسر کنارش، نزدیک تر شد:

+دو روز بود استوریامو نمیدیدی...هیچ جا آنلاین نبودی...داشتم دیوونه میشدم، مجبور شدم با اولین پرواز برگردم تا ببینمت.

You owe me a danceजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें