خواستگاری

548 112 52
                                    

روی مبل گوشه ی پذیرایی بزرگ نشست و دستی به پشت گردنش کشید...

به اصرار پدرش برای امروز آماده شده و برای شروع و پایان هرچقدر سریع تر مراسم خواستگاری خواهر ناتنی و نه چندان محبوبش داخل پذیرایی منتظر نشسته بود...دستی به لباس کرم رنگ تنش کشید و بی حوصله به ساعت نگاهی انداخت که صدای پیشخدمت از طرفی، ورود مهمان ها رو اعلام کرد:

÷خانواده ی آقای کیم...

گفت و تهیونگ با نفسی که عصبی بیرون داد در دلش تکرار کرد:

+خانواده ی آقای کیم...

پوزخندی زد...
نصف کره خانواده ی آقای کیمند پس این چطور معرفیی بود...

صدای پدرش باعث از جا بلند شدنش شد و با چرخیدنش به سمت در و چیزی که دید، خشکش زد...

پسری که پشت سر پدر و مادرش وارد شده بود، با موهای مشکی شده و صورتی که از بالای گلهای دستش دیده میشد، نفسش رو بند آورد و با چشمهای قهوه ای رنگی که به سمتش چرخید، توان پاهاش رو از دست رفته دید...

با چنگی که به کنارش زد، از پشتی مبلی که تا لحظه ای پیش، رویش نشسته بود، گرفت و دست آزادش رو به روی قلبش گذاشت...

نمی زد...

حسش نمیکرد و گلوش احساس بسته شدن میکرد...

اشتباه بود...

چیزی که میدید اشتباه بود و تهیونگ برای از بین رفتن تصویر مقابلش چشمهاش رو بست و سرش رو چندین بار تکون داد...

اینقدر دلتنگ اون مردمک های قهوه ای رنگ بود که حتما توهمش رو می زد...لبخندی زد و با باز کردن چشمهاش تمام امیدهای تشکیل شده توی ذهنش، به یکباره ناپدید شدند...تصویر مقابلش هنوز ثابت بود و چشمهای قهوه ای لرزان، هنوز به سمتش نگاه میکردند...

+ جین...

از بین لبهاش به سختی اسم پسر مومشکی رو به روش، بیرون اومد و صدای خنده ی پدرش و دستی که به پشتش نشست، باور نکردن صحنه رو براش غیر ممکن کرد:

× درسته... پسری که بهت گفته بودم همین سوکجین خودمونه...شوکه کننده ست نه؟؟؟ ولی پدرش خواسته بود بهت نگم تا دوستیت با جین باعث نشه روی سولگی فشاری برای جوابش وارد بشه.

دهانش رو بی هدف چندین بار، باز و بسته کرد و در آخر با گرفته شدن تیله های قهوه ای رنگ مقابلش از چشمهاش، به سمتی که رفته بود، چرخید...

صدای مادر جین باعث گرفتن اون نگاه ازش شده بود:

* عزیزم...چقدر زیباتر شدی...

سولگی با لباسی یاسی رنگ، که شکوفه های ریز دامن کلوشش به پایین سرازیر بود، همونطور که گربه ی جدانشدنی از خودش رو نوازش می کرد، در حال پایین اومدن از پله های بزرگ عمارت بود...

You owe me a danceWhere stories live. Discover now