جانگ کوک : این چه لباسیه امیلی؟ مثلا مرد رویاهات داره میاد ببینتت میخوای اینجوری بیای جلوش؟

امیلی : خیلیم قشنگه تو زیادی بد سلیقه ای ...

جانگ کوک : امیلی لطفا یه چیز بهتر بپوش حداقل طرف دلشو به تیپت خوش کنه

امیلی : اصن میدونی چیه تو داری حسودی میکنی و میخوای من لباس خوبی نپوشم!

جانگ کوک : اصلا چرا باید به تو حسودی کنم؟ بیچاره اونی که میخواد تورو بگیره

آخرای حرفش بود که صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوش رسید، مثل اینکه امیلی بیرون رفته بود؛
حقیقت رو گفته بود! واقعا لباس چرتی بود، البته که همه مثل خودش خوشتیپ نیستن!
لبخند جذابی تو آینه به خودش زد و به سمت حیاط پشتی رفت ...

میز قشنگی تو باغ قصر درست کرده بودن حداقل شاید پرنس دلشو به پول و قدرت امیلی خوش می‌کرد؛

دستشو سمت غذا به قصد انگولک کردنش برد ولی صدای نا آشنایی که شنید متوقفش کرد ‌...

ناشناس : ببخشید؟

سری دستشو از ظرف دور کرد و سمت صدای بم و قشنگی که شنیده بود برگشت؛ برای لحظه ای متوجه نشد چه تغییراتی تو وجودش رخ داد که قدرت تکلم رو ازش گرفته بود ...

مرد خوش قیافه و قد بلندی با اسب مشکی تو چند متریش ایستاده بود ...

نمیتونست انکار کنه ولی اون مرد ...

با شنیدن صدای پدرش افکارش بهم ریخت!

آقای جئون : اوه پرنس کیم! خوش اومدید!

پدرش وارد حیاط پشتی شد و سمت مرد روبه روش رفت و خیلی گرم شروع به احوال پرسی کرد.
پشت سرش امیلی و مادرش وارد حیاط شدن و سلام و احوال پرسی کوچیکی با مردی که پدرش کیم خطاب کرده بود کردن ولی این درمورد امیلی صدق نمی‌کرد؛

امیلی خیلی خشک یه سر تکون داد و سمت میز رفت و با بیرون کشیدن یکی از صندلی ها پشت میز نشست ...

پدرش جلو اومد و اشاره ای به جانگ کوک کرد و لب زد ...

آقای جئون : ایشون پسرم هستن!

لحظه ای به خودش اومد و جلو رفت، دستش رو توی دست دراز شده‌ی پرنس کیم قرار داد و همون لحظه بود که ساعقه‌ی عمیقی رو تو چشم هاش حس کرد ...

جانگ کوک : جئون جانگ کوک هستم؛

تهیونگ : ولی شنیدم جونگ کوک هم بهت میگن!

جانگ کوک : اوه بله دوتاش درسته

خندی تو گلویی رو از طرف پرنس کیم شنید و صدای زیباش رو تو دلش تحسین کرد ...

***

معاشرت با پرنس کیم زیادی به دل جانگ کوک نشسته بود، بعد از ناهار پدرش برای آماده کردن وسایل ماهیگیری جمع رو ترک کرده بود و مادر ناتنی جانگ کوک با اشاره بهش فهموند که باید جمع رو ترک کنن و پرنس کیم رو با امیلی تنها بزارن؛ ولی جانگ کوک نمیخواست‌ ...
نمیخواست جمع رو ترک کنه تا امیلی که به مغرور تربن حالت خودش در اومده بود بتونه با پرنس کیم معاشرت داشته باشه ...
ولی خب، نمیتونست مخالفت کنه پس مثل بچه هایی که اجازه خوردن خوراکی ازشون گرفته شده، با لبای آويزون و یه معذرت خواهی جمعشون رو ترک کرده بود ...

از پشت پنجره اتاقش جوری که سعی میکرد ضایع نباشه و دیده نشه اون دو رو دید میزد و گاهی متوجه تکون خوردن لبای پرنس کیم به نشونه صحبت کردن میشد ولی امیلی بیشتر با جوابای کوتاه و زبان بدن جواب میداد و این اعصابش رو بهم می‌ریخت ...

امیلی همیشه وراج بود ولی الان جوری رفتار می‌کرد که پرنس کیم معذب بشه و این جانگ کوک عصبانی می‌کرد ...

امیلی همیشه وراج بود ولی الان جوری رفتار می‌کرد که پرنس کیم معذب بشه و این جانگ کوک عصبانی می‌کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
𝙢𝙮 𝙥𝙞𝙖𝙣𝙞𝙨𝙩Where stories live. Discover now