جلسه عمارت

506 106 62
                                    

به محض باز شدن درهای ماشین، بیرون رفت و با اضطرابی بی سابقه جلوی پله ها منتظر اومدن جانگکوک ایستاد...
سوئیچ رو به پسر مستخدم داد و بعد از شنیدن حرفی که آهسته میزد، سری بالا و پایین کرد...جین نگران از خبری که بهش داده بودند، نگاهش کرد که با بلند کردن سرش و دیدن پسر دم در، لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت... دستش رو پشت کمرش گذاشت و همونطور که به داخل هدایتش میکرد، آهسته لب زد:

+ همه توی اتاق من جمع شدند... میریم اونجا.

پسر مومشکی سری به نشانه ی موافقت تکون داد و با محکم تر کردن خودش به مردعضله ای کنارش، از پله های بزرگ داخل عمارت، بالا رفتند...
جلوی در متوقف شدند و جانگکوک قبل از باز شدن در، به سمتش چرخید:

+ ممکنه یه حرفایی بشنوی که ناراحتت کنه ولی بدون نیازی نیست تحملشون کنی... باشه؟؟؟

دوباره بدون حرف، موافقتش رو اعلام کرد و با باز شدن در، قدم به داخل بزرگترین اتاق عمارت جئون گذاشتند...

جیمین با دیدن دو پسر، با عجله پوشه ای رو از روی میز برداشت و به طرف در حرکت کرد... نامجون طبق معمول گوشه ی اتاق ایستاده و یونگی که روی مبلی لم داده بود، همراه با هم صحبتش که مردی با شکم بزرگ بود، نگاهش به سمت تازه واردها برگشت.

جیمین نزدیک رسید و با گرفتن پوشه به سمت جانگکوک، حرفهایی زد که جین به هیچ وجه ازشون سردرنمی آورد و با چرخوندن چشمش، به قسمت مقابل، مردی کت شلوار پوش که به شدت از پشت آشنا بود رو، خم شده در حال حرف زدن با کسی که نشسته بود، دید...

کنار این دونفر، زنی با لباسهای مجلل به سمتش خیره بود و دختر دیگری هم از اون سمت به طرف مرد شکم گنده، حرکت کرد...

با چشمهاش تعقیبش میکرد که برگشت و این بار به سمت مرد کت شلوارپوش آشنا رفت...
خودش بود...

باید حدس میزد که این مرد با لبخند درخشانش که به سمتش برگشته بود، همون مردی باشه که تصمیم به خریدنش داشت...
جانگ هوسوک بود و مرد کنارش که مشغول صحبت باهم بودند، کسی جز بانگ نبود...
با دیدن پسر خیره به طرفش، لبخندی زد که با هجوم ناگهانی خاطراتش، به سرعت نگاهش رو از مرد گرفت...

صورتش رو به سمت قسمت انتهایی اتاق، جاییکه تخت خواب قرار داشت، چرخوند و ناگهان با چشمهای مشکی تیزی که هدفش گرفته بودند، مواجه شد...

_ جانگکوک... پدرت...

آهسته با فشردن دستش، زمزمه کرد و مردکنارش به سرعت به طرفش چرخید:

+ جانم؟؟؟ چیزی گفتی؟؟؟

سرش رو به سمت مرد، پایین داده بود و با صدایی که کمی بلندتر بود، دوباره گفت:

_ جانگکوک... پدرت اینجاست.

جانگکوک نگاهش رو بالا داد و با دیدن مردی که روی مبل کنار تخت نشسته بود، لبخندی زد:

your prideWhere stories live. Discover now