رئیس جئون

562 123 40
                                    

روی صندلی سفید و نرمی که نشسته بودم، جا به جا شدم و به حرکت چرخشی سر خواهرم نگاهی انداختم.

* چه مهمونیی لعنتی... اصلا طلا از سر و‌کله ی این سالن سرازیره.

نگاهش رو دنبال کردم و به سقف گنبدی شکل وسط سالن رسیدم که پر از پیچ و تاب و خمیدگی هایی به سبک معماری های دوره ی باروک بود... طرح ها و نقاشی های رنگ روشن و عجیب و غریب و کنده کاری هایی از سنگ و‌ مرمر، شکوه و جلال سالن بزرگی که داخلش بودیم رو، حتی بیشتر از قبل به نمایش میگذاشت.

چشمهاش رو چرخوند و نگاهش رو دیدم که مجسمه های طلاکاری شده و تابلوهای بزرگ نقاشی اطراف رو از نظر میگذروند و پوزخندی زد:

* با همین یه دونه مجسمه ی کنار ما، میشه زندگی ما رو دوبار خرید و آزاد کرد.

لبخندی از حرفش زدم و سرم رو جلوتر بردم:

_ توم که دبیو کنی مطمعنم خیلی مشهور و پولدار میشی و خودت دوبار زندگیمونو میخری و آزاد میکنی.

چشمهاش رو چرخوند و نگاهش رو به پسر قدبلندی که‌کمی انطرف تر با یکی از مستخدم ها صحبت میکرد، داد:

* برای اونم اول باید ببینیم جئون چیکار میخواد بکنه... فعلا که به خاطر کنار نذاشتنش، تعلیقم.

لبخند محزونی با چرخش سر پسر به سمتش زد و به طرفم برگشت:

* حالا کجاست این دوست پسر مایه دار شما؟

سری تکون دادم و همونطور که تلفن همراهم رو درمی آوردم، گفتم:

_ نمیدونم... الان بهش زنگ میزنم.

شماره اش قبل جیوون، آخرین تماسم بود... به اسم افتاده روی گوشی که در حال وصل شدن بود، نگاهی انداختم...

مای مای مای مای کوک با دو تا قلب قرمز...

تماس وصل شد:

+ جانم جینی؟

_ سلام عزیزم... کجایی؟

صداش رو شنیدم که کمی آهسته شد... انگار که یواشکی و پنهان از چندنفر صحبت میکرد:

+ ببخشید عزیزم... باید چندتا از سرکرده های ژاپن رو‌ میدیدم ولی تا یه ربع دیگه بیا سمت لاندری... باشه؟

باشه ای گفتم و با قطع کردن‌تماس بلند شدم:

_کوک منتظرمه باید برم... هارا و نامجونم دارن میان، پس تنها نمیمونی.

جیوون سری تکون داد و با لبخندی که به سمت دوستهای درحال نزدیک شدنمون میزدم به سمت زیرزمین بزرگ عمارت و اتاق لاندری قدم برداشتم...

زودتر حرکت کرده بودم و طبق عادت زمان زندگیم داخل‌عمارت بدون استفاده از آسانسور از پله ها رفتم...
پاگرد رو دور زدم و نزدیک به در لاندری شدم که در باز شد و پسری تقریبا کم سن با لباسی مخصوص پیشخدمت ها، از اتاق خارج شد...
با دیدنم تعظیمی کرد و آهسته گفت:

your prideWhere stories live. Discover now