خوابگاه

964 182 12
                                    

با پرت شدن پارچه ای رو صورتم چشمامو باز کردم.خواب نبودم فقط حوصله دیدن چیز دیگه ای ازاین دنیا رو نداشتم،یه ماه بود تو این خوابگاه زندانی شده بودم و حتی حق تماس با مادرمو نداشتم تا مطمعن شم جیوون حالش خوبه.مرد موگندمی که حالا میدونستم اسمش آقای بانگه،چندین بار درمورد حال خوب خواهرم بهم خبر داده بود ولی نمیتونستم به این مرد اعتماد کنم...پارچه رو از رو چشمام کنار زدم که یکی از اون نگهبانای گنده ی خابگاه رو، روبه روم دیدم.با اخم گفتم:
_چه خبره؟
+خبرای خوب....قراره تو این لباسا امشب دلبری کنی.
و لبخند کثیفی زد...از این مرد رو به روم متنفر بودم...بیشتر از تموم این آدما و نگهبانای دیگه...
بجز من بیست و هشت نفر دیگه هم تو این خوابگاه بودن که اکثرا از بچگی برای اینکار فروخته و تربیت شده بودند و دو سه تاییشونم کسایی بودند که قرض و بدهی و قمار کاری کرده بود که به خواست خودشون اینجا باشند و باید بگم حق با آقای بانگ بود.همه بقدری زیبا بودن که منی که اکثرا از چهره م تعریف میشد، بینشون یه آدم معمولی دیده میشدم...
به لباسا نگاه کردم،یه تاپ مشکی گشاد بدن نما با یه شلوار جذب مشکی که ازش چندتا زنجیر آویزون بود...لباسا رو سمتش پرت کردم و گفتم:
_من اینا رو نمیپوشم.
+مجبوری
_کی میخاد مجبورم کنه؟؟؟تو؟؟؟
+هی جین،خودت میدونی که همیشه تهش کاری که میخان رو باید انجام بدی چرا هربار لجبازی میکنی؟؟؟
_گفتم اینا رو نمیپوشم و توم جرئت داری مثه دفعه پیش دست روم بلند کن تا ببینی تهش کی ضرر میکنه؟
امشب،شب انتخاب بود و از نزدیک یه هفته پیش به نگهبانا تاکید شده بود که نذارن زخمی یا کبودیی رو بدنمون ایجاد شه و دقیقا یه هفته پیش این مردک یه سیلی محکم منو زده بود که با اخطار جدی سازمان مواجه شده بود....خب من اینجا کتک زیادی خورده بودم،سه باری فرار کرده بودم که یه بارشو تقریبا موفق شده بودم تا اینکه همین مردک پیدام کرد و زیر مشت و لگدش کم مونده بود بیهوشم کنه که آقای بانگ سررسید و نجاتم داد...تو این یه ماه قضیه همش همین بوده،اعتصاب غذا کردم،بانگ اومد به زور بهم غذا داد.قصد خودکشی کردم،بانگ جلومو گرفت.فرار میکردم،بانگ پیدام میکرد و میدونستم آخرش بانگ میاد و این لباسا رو همونطوری با اون حربه های لعنتیش تنم میده.میدونستم تهش باید این تیکه پارچه ها رو تنم کنم ولی نمیخاستم زور گفتن به من براشون راحت باشه.باید اونام مثه من اذیت میشدن....
بعد اینکه نگهبان با کلافگی رفت آقای بانگو مثه همیشه صدا بزنه، هارا اومد کنارم نشست:
+جین چرا همیشه اینقد خودتو اذیت میکنی؟
_نمیخام این لعنتی بهم دستور بده.
با دستم به سمتی که اون نگهبان میرفت اشاره کردم که دستمو گرفت و آروم لب زد:
+بهم قول بده امشب هرجا رفتی کاری کنی که باهات خوب باشند.
دستشو محکم گرفتم و به این همه قشنگیش لبخند زدم و گفتم:
_دوست دارم بهت قول بدم ولی میدونی که نمیتونم بذارم راحت بهم دستور بدند...
با چشمای غمگینش بهم خیره شده بود و بعد چندثانیه سرمو تو بغلش فرو کرد و شروع کرد همراه با اشکاش، موهامو نوازش کردن...
هارا رو نگم زیباترین دختر،که حداقل جزو سه تا دختر زیبای این خابگاه بود...از کسایی که از بچگی برای اینکار فروخته و تربیت شدند..قلبشم اندازه چهره ش زیبا بود و برای همین مطمعن بودم چندتا از اربابای گذشته ش منتظر امشبن تا شاید اگه موفق شدن برای یک سال دیگه این دخترو داشته باشند،همه حتی این نگهبان لعنتیم میدونست که امشب قراره سر هارا مثه همیشه جنجال بزرگی راه بیوفته و مطمعنم خوشحال بودن که قراره بالاترین قیمتا رو بگیرند...تو مدت این یه ماه با اکثریت این بچه ها آشنا شده بودم ولی هارا کسی بود که از همه بهم نزدیک تر بود.مهربونی و زیباییش منو یاد جیوون مینداخت و با دیدنش آروم میگرفتم.
سرمو بالا گرفت و به چشمام خیره شد و گفت:
+حداقل این آخرین کارو بدون دعوا انجام بده.بخاطر من...
به لباسای مچاله شده گوشه تخت نگاه کردم،سرمو به نشونه تایید تکونی دادم و لباسا رو برداشتم و مقابل چشمای خوشحالش رفتم بپوشمشون...
........................................................‌‌‌‌....
خب به ورود هارا خوش آمد بگید😄
هرچند فعلا نقش مهمی نداره ولی آخراش مهم میشه.شایدم نشه...ممکنه تا اونموقع چیزی که تو ذهنمه تغییر کنه...دیگه آدم هیچوقت نمیتونه به آینده مطمعن باشه.
راستی این داستانو تاجاییکه نوشتم به دوستم دادم خوند و اینقد تعریف کرد که خودم طاقت ندارم برای اینکه ادامه شو بذارم😂😂😂
میبینی چقد بی جنبه م؟؟؟

your prideWhere stories live. Discover now