وارد خونه ی کوچک سفید رنگشون شد و با اولین چرخش سرش، نگاهش به داخل پذیرایی و چهارمردی که با خنده های بلند، سخت مشغول بازیی بودند، برخورد کرد...
بند کیفش رو محکم تر گرفت و به کارتهایی که روی میز پخش شدند، خیره شد که با سنگینی نگاهی به روی خودش سرش رو بالا آورد...
ناپدری اش با چشمهایی ریز شده نگاهش میکرد و پسر بچه با ترس از حس عجیب داخل اوننگاه، چشمهاش رو از صحنه ی مقابلش گرفت و به سمت پله ها دوید...
سرش پله های سنگی زیر پاهاش رونشانه گرفته و به سمت هدفش که اتاق کوچک گوشه ی راهرو بود، با تمام سرعتش میدوید که ناگهان به جسمی برخورد کرد.
* عزیزم چی شده؟؟؟ چرا اینطوری میدوی؟؟؟
زن مقابلش آهسته از بازوهای ظریفش گرفت و همونطور که رو به روش مینشست پرسید و پسر کوچک با بالا آوردن نگاهش، لبخندی به سختی زد:
_ سلام مامان... هیچ...هیچی نشده... میخوام برم پولامو بشمرم... راستی...
با یادآوری اتفاقات روز، ترسش رو فراموش کرده و با خنده ای بچگانه، مشتش رو جلو آورد:
_ دستمزد گرفتم... بعد مدرسه رفتم پیش آقای کوانگ جلوی میوه فروشیش رو جارو کردم...
سکه های داخل مشت کوچکش رو نشون داد و مادرش با خنده ای، موهای مشکی صاف پسر رو بهم ریخت:
* آفرین عزیزم... تو پسر قوی ای هستی... ولی برای کارکردنت هنوز زوده و باید...
_ درسم میخونم مامان... امروز بیست گرفتم بیا نشونت بدم.
با عجله گفت و کیف کوچک روی شونه اش رو جابه جا کرد که دست مادرش به روی شونه اش نشست:
* میدونم پسرم... تو پسر باهوشیی... الان باید برم جیوون رو از مهد بیارم وقتی برگشتم نگاهش میکنم باشه؟؟
با مهربانی گفت و پسر خوشحال از برگشت زودتر خواهر کوچک ترش، سری تکون داد و این بار با خوشحالی به سمت اتاقش دوید...
لباس مدرسه اش رو با تیشرت آبی رنگ و شلوار راحتی اش عوض کرد و روی زمین با افتخار به شمردن سکه های دستمزد کارش مشغول بود که با صدای پچ پچی از پشت در اتاقش، به سرعت سکه ها رو جمع و داخل مشت کوچکش پنهان کرد.
روی زمین دراز کشید و با بستن چشمهاش، خودش رو برای جلوگیری از مزاحمت نا پدری اش به خواب زد که صدای آهسته ی باز شدن در، باعث جمع شدن بیشترش داخل خودش شد...
چشمهاش رو محکم روی هم فشار میداد و مشت پر از سکه اش رو داخل آغوشش پنهان کرده بود و به صدای خنده های آهسته ی چند مرد و پچ پچ هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد گوش میداد، که با نشستن فردی کنارش، دستی که آهسته روی رانش قرار گرفت رو احساس کرد...
YOU ARE READING
your pride
Fanfictionمن بدترین کسی بودم که میتونستم گیر هرکسی بیوفتم اما مقابل تو،تمام تلاشمو کردم که بهترین باشم کاپل اصلی:کوکجین کاپل فرعی:یونمین