فلش بک ( ۲ )

482 91 171
                                    

وارد خونه ی کوچک سفید رنگشون شد و با اولین چرخش سرش، نگاهش به داخل پذیرایی و چهارمردی که با خنده های بلند، سخت مشغول بازیی بودند، برخورد کرد...

بند کیفش رو محکم تر گرفت و به کارتهایی که روی میز پخش شدند، خیره شد که با سنگینی نگاهی به روی خودش سرش رو بالا آورد...

ناپدری اش با چشمهایی ریز شده نگاهش میکرد و پسر بچه با ترس از حس عجیب داخل اون‌نگاه، چشمهاش رو از صحنه ی مقابلش گرفت و به سمت پله ها دوید...

سرش پله های سنگی زیر پاهاش رو‌نشانه گرفته و به سمت هدفش که اتاق کوچک گوشه ی راهرو بود، با تمام سرعتش میدوید که ناگهان به جسمی برخورد کرد.

* عزیزم چی شده؟؟؟ چرا اینطوری میدوی؟؟؟

زن مقابلش آهسته از بازوهای ظریفش گرفت و همونطور که رو به روش مینشست پرسید و پسر کوچک با بالا آوردن نگاهش، لبخندی به سختی زد:

_ سلام مامان... هیچ...هیچی نشده... میخوام برم پولامو بشمرم... راستی...

با یادآوری اتفاقات روز، ترسش رو فراموش کرده و با خنده ای بچگانه، مشتش رو جلو آورد:

_ دستمزد گرفتم... بعد مدرسه رفتم پیش آقای کوانگ جلوی میوه فروشیش رو جارو کردم...

سکه های داخل مشت کوچکش رو نشون داد و مادرش با خنده ای، موهای مشکی صاف پسر رو بهم ریخت:

* آفرین عزیزم... تو پسر قوی ای هستی... ولی برای کارکردنت هنوز زوده و باید...

_ درسم میخونم مامان... امروز بیست گرفتم بیا نشونت بدم.

با عجله گفت و کیف کوچک روی شونه اش رو جابه جا کرد که دست مادرش به روی شونه اش نشست:

* میدونم پسرم... تو پسر باهوشیی... الان باید برم جیوون رو از مهد بیارم وقتی برگشتم نگاهش میکنم باشه؟؟

با مهربانی گفت و پسر خوشحال از برگشت زودتر خواهر کوچک ترش، سری تکون داد ‌و این بار با خوشحالی به سمت اتاقش دوید...

لباس مدرسه اش رو با تیشرت آبی رنگ و شلوار راحتی اش عوض کرد و روی زمین با افتخار به شمردن سکه های دستمزد کارش مشغول بود که با صدای پچ پچی از پشت در اتاقش، به سرعت سکه ها رو جمع و داخل مشت کوچکش پنهان کرد.

روی زمین دراز کشید و با بستن چشمهاش، خودش رو برای جلوگیری از مزاحمت نا پدری اش به خواب زد که صدای آهسته ی باز شدن در، باعث جمع شدن بیشترش داخل خودش شد...

چشمهاش رو محکم روی هم فشار میداد و مشت پر از سکه اش رو داخل آغوشش پنهان کرده بود و به صدای خنده های آهسته ی چند مرد و پچ پچ هایی که هر لحظه نزدیک تر میشد گوش میداد، که با نشستن فردی کنارش، دستی که آهسته روی رانش قرار گرفت رو احساس کرد...

your prideWhere stories live. Discover now