×میخوای من بمونم؟
به جیمین که دو طرف صورتم رو بین دستهاش نگه داشته بود نگاهی انداختم و با لبخندی اونها رو پایین آوردم و گفتم:
_جیمینی،کاش من بدونم تو چرا همیشه اینقدر نگرانی...نه نمیخواد من حواسم به خودم هست .
اما جیمین نگران دوباره دستهاش رو بالا آورد و تا خاست حرفی بزنه،صدای یونگی مجبورش کرد سکوت کنه:
÷اون پسره جانگکوک هیچکاریو خودش انجام نمیده و اگه تو نباشی حتی زحمت نمیکشه بره یه لباس درست برداره بپوشه...تو باید تو این مراسمکنارش باشی...اما اگه خیلی نگرانی من پیشش میمونم.
تعجب زده به سمت یونگی برگشتم و گفتم:
_چرا شما دوتا اینطوریید؟تهیونگ که هیولا نیست...خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. چانیولم هست.
دست جیمین رو گرفتم و به کنار یونگی هولش دادم و گفتم:
_هردوتونمیرید.من از پس جانگکوک بر اومدم تهیونگ که چیزی نیست.
جیمین همونطور که یونگی به سمت در میکشیدش دوباره نگاه نگرانی بهم انداخت،دستش رو از دست یونگی بیرون کشید و مصرانه گفت:
×هر اتفاقی افتاد فقط بهم بگو خودمو میرسونم باشه؟
پوفکلافه ای کشیدم ولی برای اینکه بیشتر از این معطلش نکنم سرم رو به نشانه ی تایید تکونی دادم...خاست قدمی برداره که این بار یونگی با دستش جلوی حرکت کردنش رو گرفت و با انداختن یکی از همون نگاه های عمیقش رو به من گفت:
÷مشکی نپوش،خیلی به چشم میارتت،یه رنگ سرد بپوش،خاکستری،قهوه ای چیزی نداری؟
سرم رو به نشونه ی منغی تکون دادم،نفسش رو با شدت بیرون داد و گفت:
÷باید خوشحال باشیم که جانگکوک یک برده ی خوشگل انتخاب نکرد.
جیمین سریع به سمت یونگی برگشت و با اعتراض گفت:
×یونگیی...اینچه حرفیه میزنی...جین خیلی خوشگله.
همونطور که دوباره دست جیمین رو گرفت و به سمت در میکشیدش گفت:
÷آره ولی در مقایسه با بقیه ی برده ها،قیافه ش معمولیه...یه لباس میدم یکی واست بیاره.
جمله ی آخرش رو به سمت من گفت و از اتاق بیرون رفتند...خوشحال بودم که اون دونفر رو داشتم که مراقبم بودند اما بعضی اوقات مثل امروز،این نگرانیشون باعث آزارم میشد....با کلافگی دستی به موهام کشیدم و بخاطر دورهمی یک ساعت بعد تهیونگ و دوستاش به سمت حموم برای دوش گرفتن، رفتم.
از بالای پله ها چان رو دیدم که با لباس مشکی یقه اسکی و کتی که یک زمانی برای جانگکوک بود پایین پله ها بی قراری میکرد...لبخندی زدم و یک طرف بافت نازک و گشاد قهوه ای رنگی که یونگی برام فرستاده بود رو داخل شلوارم فرو کردم و بدون توجه به سمت بیرون زده ش به طرفش رفتم.تا صداش نزدم متوجه رسیدنم نشد،اما به محض برگشتن سوتی کشید و گفت:
YOU ARE READING
your pride
Fanfictionمن بدترین کسی بودم که میتونستم گیر هرکسی بیوفتم اما مقابل تو،تمام تلاشمو کردم که بهترین باشم کاپل اصلی:کوکجین کاپل فرعی:یونمین