کابوس

783 146 133
                                    

خبر ضبط شده رو پلی کرد و برای سومین بار در روز نگاهش کرد...

دخترک زیبای موقهوه ای با لبخندی که همیشه به لب داشت روی صفحه ظاهر شد و بعد از لحظه ای عکس مرد مشکی پوش جذابی یک طرف تصویر و پسر موبلوند آرایش کرده ای طرف دیگر تصویر، دیده شد...صدای تلویزیون رو قطع کرده بود و با نشستن لبه ی کاناپه ی رو به روی تلویزیون با شوق زیادی دوباره تیتر زده شده زیر تصویر رو خوند:

«جدایی زودهنگام جئون جانگکوک، از مدل کانادایی_کره ای معروف، لی فلیکس»

مثل دو بار قبل باز هم دلش قنجی رفت و سرش رو به سمت عقب و پشتی مبل، پرت کرد...

یادآوری روزی که خونه ی چان همدیگه رو دیده بودند براش راحت تر از هرزمانی شده بود...همون روزی که بهش گفته بود در حال درست کردن اوضاعست و منتظرش بمونه...

یعنی تمام اون روزها تموم شدند؟؟؟ ممکن بود چندوقت بعد اون مرد پر ابهت روی تصویر رو برای خودش داشته باشه؟؟؟

حدس میزد دورهمی آخر این هفته، زمانی باشه که جانگکوک بهش پیشنهاد میداد و از این تصور شیرین چشمهاش رو بست و تلاش کرد با فکر به لباسی که قرار بود بپوشه خودش رو برای اون لحظه آماده کرد...جانگکوک هودی سفیدش رو دوست داشت اما نمیتونست اون رو بپوشه چون لباسی بود که اون روز خونه ی چان پوشیده و کثیف شده بود...

به یاد شامی که باهم خورده بودند افتاد...

رو به روی دوست و‌ خواهرش و کنار پسر مومشکی نشسته بود و تمام مدت غذا خوردن دستش از زیر میز توسط پسرکنارش گرفته و رها میشد...درست مثل روزی که داخل آشپزخانه ی عمارت و با کارکن ها شام میخوردند...

اون شب هم جانگکوک مدام از زیر میز دستش رو داخل دست خودش میگرفت و فشار میداد...یعنی از اون‌ موقع بهش علاقه داشت؟؟؟

چشمهاش از حجم شیرینی بازهم و این بار محکم تر بسته شد...

نفهمید چند ساعت روی اون مبل و بین افکار پراکنده اش که نقطه ی مرکزی ای به اسم جانگکوک داشت، نشسته بود که با بلند شدن صدای زنگ در به خودش اومد...

متعجب سرش رو به سمت دیوار کتاری برگردوند و به ساعت نگاهی انداخت...ساعت دوازده و نیم شب رو نشون میداد و جین نمیتونست حدس بزنه که چه کسی این وقت شب به دیدنش اومده...

به سمت آیفون روی دیوار رفت و با زده شدن دوباره زنگ، تصویر مرد مومشکیی که لحظه ای قبل روی تلویزیونش ظاهر شده بود رو، دید...معلوم بود که کسی به جز جانگکوک این وقت شب به خونه اش نمی اومد...لبخندی زد و دکمه ی باز شدن در رو فشار داد...

به سمت پذیرایی رفت و با خاموش کردن تلویزیون، فلشی که خبر رو داخلش ذخیره کرد رو ازش جدا کرد...توی آینه ی روی دیوار کنار آشپزخونه، دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و با صاف کردن لباسش، به داخل آشپزخونه رفت و خودش رو با چای ساز سفید رنگش مشغول کرد...

your prideWhere stories live. Discover now