برادر

906 176 103
                                    

با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم و بعد از کمی جست و جو با چشم های نیمه باز،پیداش کردم و بدون نگاه کردن به اسم‌ مخاطب،گوشی رو کنار گوشم گذاشتم:

_بله؟

سکوت بود و فقط صدای نفس های آروم کسی که پشت خط بود رو با کمی دقت می شد متوجه شد...این بار بلند تر گفتم:

_بله؟

باز هم کسی صحبت نکرد...تلفن همراهم رو از گوشم فاصله دادم و به شماره ی افتاده روی اسکرین نگاه انداختم...پیش شماره ی 0033 روی صفحه ی گوشیم سریع خواب رو از چشمهام کنار زد و بلند شدم نشستم:

_تهیونگ...چرا صحبت نمیکنی؟

* وقتی بچه بودیم...همیشه می خواستم به عنوان برادر کوچک ترم دوستت داشته باشم...ولی هربار کاری می کردی که برام سخت تر می شد...به خاطر اون برده منو از خونه ی خودم...کشورم...بیرون انداختی.و حالا زنگ زدم بگم خیلی وقته ازت متنفرم داداش کوچیکه.

صداش می لرزید و مشخص بود این‌تماس از روی خشم گرفته شده بود...این خصیصه ی من و تهیونگ بود...ما توی خشم و مبارزه بزرگ شده بودیم...ما وارثین بزرگترین کمپانی و تشکیلات شرق آسیا بودیم و طبیعتا از بچه گی برای این موقعیت باید تربیت می شدیم...تنها تفاوتی که باعث شد من به جای فرزند ارشد رئیس بزرگ، به‌عنوان جانشین انتخاب بشم همین کارهای تهیونگ بود...وقتی خشمگین بود، هرکاری به فکرش می رسید انجام می داد و این برتری من بود که خشم هم مانع عقلم نمی شد. آروم زمزمه کردم:

_میدونی اگر...

حرفمو قطع کرد و گفت:

*مطمعن باش به زودی همو میبینیم.

و بوق آزاد گوشی نشون دهنده ی قطع شدن تماس بود...ازش نمی ترسیدم...نه از خودش و نه از تهدیدهاش ولی چیزی توی وجودم غلیان می کرد که باعث عصبانیتم می شد...کنار تخت نشستم و رو تختی رو توی مشتهام محکم فشار دادم...اون تهیونگ لعنتی هیچوقت...هیچوقت سعی نکرد من رو مثل برادر کوچیکش ببینه...همیشه من دشمنش بودم...رقیبش بودم.حتی تو‌ اولین خاطراتی که ازش داشتم...هزارتا مثال می تونستم براش بیارم اما خیلی وقت بود که برام مهم‌ نبود...خیلی وقت بود که حس برادرانه مو کنار گذاشته بودم و اون لعنتی حالا تماس گرفته تا اون چرت و پرت ها رو تحویلم بده...

تو‌همین فکرها بودم که دراتاق باز شد.بدون چرخیدن سرم هم می تونستم عطر بدنش رو تشخیص بدم،نزدیک تر که رسید، همونطور بی توجه بهش نشسته بودم که صدای محکم کوبیده شدن سینی روی میز باعث شد سرمو به سمتش بچرخونم...اخم هاش داخل هم بود...بدون توجه به من با قدمهایی محکم به سمت سرویس رفت..کمی قهوه ی صبح گاهیم روی‌میز ریخته بود...به سمت میز رفتم و قبل بیرون رفتنش با صدای بلند توجهش رو جلب کردم:

_اول این قهوه ای که رو‌ میز ریختی رو تمیز کن.

پلاستیک لباس ها رو همون جا دم در رها کرد و به سمت میز اومد،حرکاتش رو زیر نظر داشتم...چی باعث شده بود همون پسر تخس روزهای اول رو دوباره ببینم؟

your prideWhere stories live. Discover now