فرش دستباف

755 159 96
                                    

_جیمین مجبور نیستی این کارو کنی..

همونطور که بینی شو بالا میکشید، گفت:

×نه جین...کمکت میکنم.ساعت چند؟

تو این چند روز یونگی آشکارا ازش فاصله می گرفت و به نگاه های بی تاب جیمین جوابی نمیداد و برای همین میتونستم فشرده بودن قلبشو حس کنم...نفس عمیقی کشیدم و به چشمهای خیس و غرق غمش نگاهی انداختم و آروم گفتم:

_جیمینی...من نمیخوام باعث جداییتون باشم تو...

حرفم رو قطع کرد و در حالیکه اشکش رو از گوشه ی چشمش می گرفت، گفت:

× اون لعنتی بعد این همه مدت اگه نفهمیده چقدر میخوامش، بعد اینم نمیفهمه....من گفتم کمکت میکنم و اینکارو میکنم...بعدشم من کمکت نکنم چطور میخوای از اون در کوفتی رد شی؟؟؟

_طوری که تو حرف زدی، حق داشت شک کنه...

با دستش از بازوم گرفت و گفت؛

×من عصبانی بودم، نمیفهمیدم چی‌میگم...نخواست بفهمه.

_جیمین...اینجوری هر اتفاقی بیوفته من حس میکنم تقصیر منه...

بازوم رو به جلو‌ هول داد و با لحن اعتراض‌مانندی غر زد:

×تو‌ نگران‌ما نباش و زودتر برو کارات رو انجام بده و فقط بگو ساعت چند؟

کمی جلوتر رفته بودم...شرمنده از اتفاقات افتاده سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:

_ساعت سه....چان گفت ساعت سه یکی از محموله ها بیرون میره و با اون دختره هم هماهنگ کردم ولی تو‌مجبور نیستی...

بازهم حرفم رو قطع کرد و در حالیکه به سمتم اومد و بغلم کرد، گفت:

×شماره م یادت نره...حتما بهم زنگ بزن.

و همونطور که اشکهاش بدون وقفه میریختند، به بیرون اتاق هولم داد و در رو پشت سرم محکم بست...

.

سینی چرخدار رو به سمت داخل هول دادم و وارد اتاق شدم...بدون توجه به من مشغول چک‌کردن چیزی داخل تبلتش بود و موهای ریخته اطراف صورتش، اجازه نمیداد ببینم که چه حسی به اون مطالب داره...

نزدیک میز غذا خوری داخل اتاق شدم و سینی چرخدار رو متوقف کردم... سعی کردم بدون لرزیدن دستهام، ظرف های ناهارِ مردِ مشغولِ روی تخت رو، روی میز بچینم ولی لعنت به من که فکر عکس العمل این پسر، چندساعت بعد که از فرارم‌ مطلع می شد، ناخودآگاه باعث لرزیدن تمام استخون های بدنم میشد...استرس داشتم...اگر باز هم موفق نمیشدم چه اتفاقی می افتاد؟؟؟این بار قصد داشت چه بلایی سرم بیاره؟اون حالا نقطه ضعف منو‌میدونست و مطمعن بودم این بار راحتم نمیذاشت...

هوای اون اتاق برای نفس کشیدنم کم بود برای همین دکمه ی بالای لباسم رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم...خاستم ظرف بعدی رو بردارم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم و وقتی گرمای نفس کشیدنش به پشت گردنم برخورد کرد، ترسیده هینی کشیدم و به عقب برگشتم و با دو جفت چشم درشت مشکی که خیره نگاهم میکرد، رو به رو شدم...

your prideWhere stories live. Discover now