Part 26

343 63 5
                                    


به صورت عجیبی نگام میکرد، شاید اون لحظه ازش ترسیدم...مثل روزای اولی که اومده بودم اینجا. زبونم بند اومده بود و توان گریختن هم نداشتم. شاید بعد از برخورد امروز صبح بهتر بود باهاش روبه‌رو نمیشدم...ولی بازم کنجکاوی بیش از حدم منو تو دردسر انداخت...

جونگکوک از جاش بلند شد و به سمت من قدم برداشت، با دیدنش که داره میاد سمتم قدمی عقب رفتم، بوی تلخ الکل گرون قیمتش رو میتونستم حس کنم، کمی از ترس داشتم میلرزیدم، اون که به پایه در رسیده بود با لحن محکمی که بیشتر منو میترسوند، گفت:

_"داری میلرزی...از من میترسی؟"

چند بار پشت هم پلک زدم، و سرم رو به معنی منفی تکون دادم.
با چشم و ابرو به داخل اتاق اشاره کرد و گفت:

_"پس بیا تو..."

اصلا حس خوبی از این که برم تو نداشتم ولی حال جونگکوک انقدر خراب بود که دلم نیومد تنها بذارمش، شاید هم خودم دلم می‌خواست تمام شب پیشش باشم...

من دیوونه اون شده بودم، با برخورد صبح و سیلی اش هر لحظه بیشتر دوستش داشتم، شايد الان میتونستم به درددل هاش گوش بدم و کمی آرومش کنم تا اجازه بده کمی از غمی که تمام سینه اش رو تو هم فشار میداد خلاصش کنم. گامی به جلو برداشتم و به محض وارد شدنم به اتاق، جونگکوک در رو بست.

کمی جلو تر رفتم و گوشه تخت دختر کوچولوش نشستم و جونگکوک کنار قاب پنجره تکیه زد، نگاهم به قاب عکس کوچیک خانوادگی شون روی میز افتاد، سومین واقعا زیبا بود، برای لحظه ای حسادت مثل خوره افتاد به جونم. ولی سعی کردم چیزی نشون ندم، جوجو هم دختر بچه کیوت و بامزه ای بود، اونا یه خانواده کامل بودن و چیزی که برام عجیب بود این بود که چرا سومین باید همچین کاری میکرد؟ صدای جونگکوک منو از رویا کشید بیرون:

_"یه روزی فکر میکردم با تولد جوجو، همه چی قابل تحمل تر میشه و شد. دیگه با جوجو میتونستم برای خودم زندگی کنم، ولی برای لحظه ای تمام آرزو هام با نسیمی فرو ریخت، حالا اومدم اینجا که این خاطرات رو فراموش کنم، دیگه از روبه‌رو شدن باهاش نمیترسم، دوسال ازش فرار کردم، باید با خاطرات تلخی که این مدت عذابم میداد کنار بیام، دیگه نمیخوام جایی از مغز و قلبم متعلق به اونا باشه، الان فقط میخوام یه زندگی عادی داشته باشم...اونا باید زودتر از اینجا برن، دیگه تو این خونه و عمارت جایی برای خاطرات اونا نیست..."

انگار خودش نبود که حرف میزد، شاید تاثیر الکل بود، باز هم چشم های جونگکوک رو مهی غلیظ فرا گرفت، دیگه توان مقاومت نداشتم، دلم می‌خواست فرار میکردم و اجازه نمی دادم دوباره اشک هام جلوش جاری بشه، نمیخواستم بیشتر از این جلوش تحقیر بشم. از روی تخت بلند شدم، هنوز قدمی برنداشته بودم که باز صدای محکمش جلوی قدم برداشتنم رو گرفت:
_"چرا فرار میکنی؟!"

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now