part 11

382 78 15
                                    

با حوله ای جیسو انداخت روم چشمام رو باز کردم.

_"بکش دورت تهیونگی سرما میخوری، چیشد که افتادی؟"

نگاهم به یونگجین افتاد، لبخند کثیفی به لب داشت. نمیخواستم تو خانواده شون دعوایی درست کنم، پس تصمیم گرفتم از چیزی که بینمون گذشته بود چیزی نگم، چون انگار کسی هم اتفاقی که افتاده بود رو نفهمیده بود.

_"چیز خاصی نشد، لیز خوردم."

_"باید بیشتر مواظب خودت باشی میدونی که تو پیش ما..."

حرف جیسو رو قطع کردم، دیگه اعصاب نداشتم، اون از خاطرات تلخم، اون از حرف یونگجین و حالا هم حرف جیسو که می‌خواست بگه: تو پیش ما امانتی.
داد زدم:
_"کافیه جیسو، خسته شدم...! من بیست و دو سالمه، آدم بزرگی هستم، خودم میتونم از خودم مراقبت کنم، نمیدونین چه حس بدی بهم دست میده وقتی منو بچه فرض میکنین."

_"چون هستی."

جونگکوک در حالی دستی به موهای خیسش کشید گفت.  دیگه نمیتونستم خشمم رو کنترل کنم، بلند شدم و مقابلش ایستادم به خاطر فاصله کم قدیمون کمی سرم به بالا متمایل شد. گفتم:

_"تو که آدم بزرگی چرا مثل بچه ها رفتار میکنی؟!"

_"من مثل بچه ها رفتار میکنم یا تو؟ مگه بچه ای که بیوفتی تو اب؟ بعدشم کدوم خری هست که تا این سن بلد نباشه خودشو از آب بکشه بیرون؟ تو از بچه ها هم کوچیک تری،شبیه یه بچه ی دوساله داشتی دست و پا میزدی تا یکی نجاتت بده."

دوباره دلم شکسته بود، جلوش کم میاوردم، اینو میدونستم، ولی وقتی از چیزی خبر نداشت حق نداشت اینجوری راجع بهم حرف میزد، اینبار جیسو دم زد:
_"جونگکوک کافیه نمیبینی حالش خوب نیس؟! الان بحث سر اینه که کی بچه اس؟ تو بچه تری."

_"جیسو... باید یاد بگیره چه جوری رفتار کنه، این رفتار یه آدم بیست...."

_"بسه جونگکوک، همیشه همه چیو سخت میکنی..."

وسط حرف جیسو پریدم و گفتم:

_"شاید زنت واسه همین اخلاقت ولت کرد رفت..."

اینبار صورتش از خشم قرمز شد، اومد نزدیک تر، دستشو گذاشت زیر چونم و گفت:

_"جرعت داری دوباره حرفت رو تکرار کن."

تا خواستم حرف بزنم جیسو دستم رو کشید، همون لحظه با دور شدنم توسط جیسو شنیدم که جونگکوک بلند داد زد:

_"وقتی از چیزی خبر نداری حق نداری راجع بهش حرف بزنی بچه، اینو تو کله پوکت فرو کن."

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now