part4

525 80 6
                                    

دیشب مثل خوره ای افتاده بود به جونم، اون بدن مردونه، اون عطر تلخ و اون صدای بم جذاب، من هنوز ندیده بودمش ولی...
خیلی راجبش کنجکاو بودم و همزمان ازش ترس داشتم، صدای تمین از بیرون اتاق اومد:
_"هیونگ ظهر شده هنوز خوابید؟"

بلند شدم و در اتاق رو باز کردم، لبخندی زدم و گفتم:
_"بیدارم، چیزی هم میل ندارم، میخوام برم کمی تو باغ بچرخم."

سری تکون داد و رفت. بعد از چند دقیقه که مسواک زدم و لباسام رو عوض کردم، از اتاق بیرون رفتم، میخواستم کمی حال و هوام رو عوض کنم، باید بیشتر حواسم به خودم می‌بود، من همیشه پسر شاد و با انگیزه ای بودم.

به سمت شرقی باغ حرکت کردم، صدای پرنده ها و بوی یاس های سفید مستم کرده بود و خش خش برگ های خشک شده پاییز روحم رو جلا میداد، با این که همیشه از پاییز متنفر بودم ولی اون جا رو دوست داشتم، یه حس آرامش عمیقی رو بهم تزریق میکرد.
متوجه نبودم چه قدر دور شدم، وقتی برگشتم و پشتم رو نگاه کردم خودمو بین درخت ها گم شده دیدم، مگه چه قدر میتونست بزرگ باشه؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و فقط بوی یاس ها رو تا عمق وجودم فرو ببرم، دستامو باز کردم و سرمو بردم عقب و دور خودم چرخیدم، درختا دور سرم میچرخیدند و آوای پرندگان منو تو یه خلسه عمیقی فرو برده بود.
دوباره نگاهی به اطراف کردم، همه جا درخت بود و درخت! هراسان دوباره اطراف رو نگاه کردم، یاد حرف های تمین افتادم... با ترس به تنه ی درخت بزرگی تکیه دادم، به خاطر چرخیدنم کمی سرم گیج میرفت و حس میکردم کسی داره از پشت درخت ها سرک میکشه... بی هدف شروع کردم به دویدن که یهو پام به سنگ بزرگی گیر کرد و افتادم، تمام لباسام گلی و زانوم زخم شده بود، پای چپم هم به شدت درد میکرد، نگاهی به سنگی که مانع راهم شده بود کردم، فحشی زیر لب بهش گفتم و از حرص با پام کوبیدم بهش ولی پای خودم بیشتر درد گرفت. پشت هم به خودم فحش میدادم که چرا این همه از ساختمان دور شدم...
حدود دویست متر اون طرف تر کلبه ای رو دیدم، با دیدن کلبه قلبم فرو ریخت، این همون کلبه جادویی و سحر آمیز جونگکوک بود؟

با قدم های لرزونی به سمت کلبه راه افتادم، بالاخره من پسر پدری وکیل بودم که سرش برای هر نوع ماجراجویی و دردسر درد میکنه...
با دیدن مرد قد بلند جوانی که از کلبه خارج شد سریع پشت یکی از درخت ها پناه گرفتم، از این جا درست چهرشو نمیدیدم ولی موهایی لخت و سیاه داشت، کیسه ی بزرگی رو برداشت و از کلبه دور شد

تقریبا ده دقیقه ای شده بود که اونجا، پشت درخت ایستاده بودم ولی خبری ازش نشد، پس تصمیم گرفتم برم نزدیک تر، خیلی دلم می‌خواست به داخل کلبه سرکی بکشم تا شاید جواب سئوال هامو میگرفتم. نزدیک کلبه چوبی که رسیدم، گوش هامو تیز کردم تا اگه صدای پایی اومد سریع فرار کنم، گاهی از صدای پای خودم هم میترسیدم.

Stone Heart° [ KOOKV ]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ