part 1

1.3K 116 2
                                    

نزدیک غروب بود، درخت ها یکی یکی از جلوی چشمام رد میشدن، نگاهم روی بدن برهنه درخت ها میوفته و رنگ تیره شون غم عجیبی رو روی دلم می‌شونه، غم عجیبی که حس ترس رو القا میکرد، ترس از تنها شدن، از اون همه بی رحمی دلم گرفته بود، همیشه برام سئوال بود که چرا خیلی ها پاییز رو دوست دارن؟ چرا پاییز رو فصل عشاق میخونن؟
نه نه پاییز رو دوست نداشتم، پاییز ماه غم بود، ماه جدایی و غربت بود، ماه مرگ و نیستی!
من همیشه عاشق بهار بودم، بهار ینی حس زندگی، حس ماندن. ای کاش همیشه بهار بود با باغچه هایی پر از گل های رنگارنگ...
از پشت شیشه ماشین که با سرعت جلو میرفت به بیرون نگاه میکردم، دلم گرفته بود و صدای زوزه باد غمم رو بیشتر میکرد و ترس از فاش شدن رازی که سال ها در دل نگه داشته بودم که حتی پدر و مادرم هم نمی‌دونستند...

_"تو معلومه چت شده؟"

به پدرم که از آینه ی جلو ماشین نگاهم میکرد، خیره شدم و لبخند همیشه آرامش بخشش قبلم رو صیقل داد.

_"هیچ وقت حس خوبی به پاییز نداشتم"

_"چرا؟"

_"نمیدونم یه جور حس غربت توش داد میزنه، یه جور غم..."

_"بهونه نگیر پسرم، لازم نکرده به پاییز بیچاره پیله کنی، خودت میدونی غمت به خاطر پاییز نیس..."

نگاهم سمت مادرم چرخید که با لبخند پر از غمی به من خیره شده بود.

_"مامان، بابا، دلم براتون تنگ میشه..."

_"ما هم دلمون برات تنگ میشه، اما تهیونگ من میتونه این مدت کوتاه رو به خوبی تحمل کنه، ناسلامتی مردی شدی پسرم...!"

_"نه خیر من هنوز پسر کوچولوتونم"

مادرم ریز خندید و من با صدای خنده مادرم لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست.

_"خوشحال نیستی قراره بعد از این همه سال عمه بزرگتو ببینی؟"
پدرم در حالی که پیچ محکمی توی جاده زد گفت.

بی اختیار خنده ای کردم که توجه پدرم جلب شد.

_"به چی میخندی؟"

_"به حرفای جیمین که میگفت، بیشتر شبیه خونه ارواحه تا عمارت..."

پدرم خنده ای کرد و گفت:
_"اینطور نیست پسرم، عمه ات فقط یکم خسته و شکست خوردس اون خیلی سختی کشیده که روحش رو ازرده کرده است..."

با یاد آوری حرف های جیمین دوباره لبخندی محسوس به لب هام اومد، اون هیچ وقت از لودگی دست برنمیداشت و به خیال خودش منو با این حرفا می‌ترسوند ولی نمیدونست که این حرفا حس کنجکاوی منو بیشتر تحریک میکنه...

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now