part 8

420 74 21
                                    

وقتی چشمامو باز کردم تو اتاقم بودم و هنوز صورتم خیس بود. برای یک لحظه حس کردم همه اون وقایع رو خواب دیدم ولی نبود. اگر همه چیز واقعی بود پس من تو تختم چیکار میکردم... دستمو رو صورتم کشیدم، درست بود من هنوز زنده بودم...

با ترس و لرز از روی تختم بلند شدم و چمدونم رو از کمد کشیدم بیرون، میتونستم همین الان از این خونه وهم آور برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم، میرفتم پیش جیمین، یا اصن هر جایی جز اینجا... لباسامو همون طور بدون دقت انداختم تو چمدون و بستمش، سمت در رفتم ولی به محض باز کردن در دیدم جونگکوک پشت در ایستاده، با تمام قدرت دوباره درو بستم و قفل کردم، پشت در تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم، چشمام دوباره داشت پر از اشک میشد...

بعد از چند دقیقه ضربه ای به در خورد که جا خوردم ولی با صدای جیسو تمام آرامش به قلبم برگشت.

_" تهیونگ تو اتاقتی؟ منم جیسو درو باز کن."

بلند شدم و درو باز کردم، فقط جیسو اونجا بود. اشک های روی صورتم رو پاک کردم، به طرز عجیبی بهم خیره شده بود.

_"تو چه پسر عجیبی هستی!"

لبخند زورکی به لب آوردم و برای توجیه رفتار غیر طبیعیم گفتم:
_" دل نگران مامانمم."

جیسو از بازو هام منو گرفت و آغوش گرمی رو بهم هدیه داد، وقتی منم سرمو گذاشتم روی شونه اش دوباره گریه ام شدت گرفت و اون آروم با دست راست کمرم رو نوازش میکرد.

_"نگران نباش، آخرین بار که دایی گفت حال مامانت خوبه."

_"میدونم ولی بازم نگرانم."

_"خب این اندازه هم طبیعیه، اما مواظب باش خودت رو بیش از این... میدونی اگه به این روش ادامه بدی کم کم افسرده میشی... اون وقت ما جواب دایی رو چی بدیم؟!"

با خنده گفتم:
_"مطمئن باش بهشون میگم که تو خیلی به من محبت داشتی."

_"پس اگه این طوره پاشو بریم پایین، مامان خیلی نگرانت شده."

میخواستم مخالفت کنم ولی نکردم، گناه داشت پیرزن بیچاره رو اینقدر نگران نگه می‌داشتم.

باشه ای گفتم و جیسو رفت ولی برای یه لحظه برگشت و پشت در گفت:
_"زود بیا منتظریم."
_"باشه."

نگاهم روی چمدون ثابت موند، خداروشکر جیسو اصلا متوجه چمدون نشده بود.

سریع رفتم پایین، تو سالن اصلی، دیدم جونگکوک روی همون مبل قبلی نشسته و دوباره داره تلویزیون نگاه میکنه.
عمه با خنده از من استقبال کرد:
_"چه عجب عروسک من تصمیم گرفت بیاد دیدن عمه ی پیرش."

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now