Part 16

366 69 14
                                    

قطره اشکی با لجبازی از گوشه چشم سُر خورد، چشم هامو بستم تا گریه نکنم و سرم رو دوباره به درخت تکیه دادم...بعد از چند دقیقه که چشمامو باز کردم، با دیدن جونگکوک درست رو به روم جیغ خفه ای کشیدم، هنوز هم چشماش پر از نفرت بود. مچ دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشید...با این که حتی از این کارش هم قلبم داشت تند میزد، گفتم:
_"هی...چ..چیشده؟"

_"متاسفم ولی ناگزیرم به خاطر خواسته مادر ببرمت."

بی اونکه از خود اراده ای داشته باشم، به دنبالش کشیده شدم، اون بی توجه به شرایط من، منو دنبال خودش میکشید، از پله ها به تندی بالا رفتیم حتی چند بار هم از پشت بهش برخورد کردم، وقتی به در ساختمون رسیدیم، از فاصله کممون ترسیدم و یه قدم ازش دور شدم، با عصبانیت به سمت من برگشت، بدون درنگ گفتم:
_"چیه؟"

باز هم نگاهش متعجب بود:
_"هیچی، فقط دلم برای کسی که مجبوره یه عمر باهات زندگی کنه، میسوزه."

با عصبانیت نگاش کردم و از سر راهم زدمش کنار. وارد ساختمون شدم، میدونستم با کفش گلی وارد شدن چه منظره زشتی ایجاد کرده ولی برا حفظ غرورم کار دیگه ای نمیتونستم بکنم، به محض ورود سرم رو پایین انداختم و بدون اینکه توجه کسی رو جلب کنم، از پله ها بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم. نفسی از آسودگی کشیدم و به سرعت جلوی آینه ی میز توالت رفتم.صورتم چندان به هم نریخته بود. فقط خطی تیره رنگ از زیر چشمم تا زیر گونه ام کشیده شده بود، باز هم بغض گلوم رو فشار میداد ولی الان جای گریه نبود. بغضم رو فرو دادم و سعی کردم خوددار باشم.

دستمالی برداشتم و آرایش کمی که داشتم رو پاک کردم. دیگه تامل جایز نبود، آخرین نگاه رو تو آینه انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم. باید مثل همیشه آرامشم رو حفظ میکردم، به همین خاطر به محض اینکه کمی حالم جا اومد، از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم. تازه وقتی درِ سالن رو باز کردم متوجه شلوغیش شدم، بار دیگه نفسی کشیدم و با معدود افرادی که میشناختم احوال پرسی کردم و بعد گوشه ی سالن روی صندلی تک نفره ای نشستم. هنوز توجهم به اطراف بود که یونگجین کنارم ایستاد و دستمالی رو به روم گرفت:
_"کفشت رو پاک کن، گِلی شده."

تازه یاد کثیفی کفشم افتادم، تو دلم به خاطر فراموشکاریم به خودم ناسزا گفتم. چاره دیگه ای نداشتم به همین دلیل تشکر کوتاهی کردم و دستمال رو ازش گرفتم و آهسته روی کفشم کشیدم و وقتی سرم رو بالا آوردم، چشمام با چشمهای به خشم نشسته جونگکوک برخورد کرد. به سمت یونگجین نگاه کردم و به زور لبخندی زدم، اونم در جوابم لبخندی زد و گفت:
_"هنوزم تو حرف اول رو میزنی امشب!"

اونقدر ناراحت بودم که دلم می‌خواست با مشت تو دماغش میکوبیدم ولی خودداری کردم و گفتم:
_"متشکرم."

Stone Heart° [ KOOKV ]Where stories live. Discover now