•°•| Auction |•°•

Start from the beginning
                                    

جین که شاهد مکالمه اشون بود گفت و سمت هوسوک رفت و دستش رو گرفت.

=اون دیگه بالغ شده. میتونه تصمیم بگیره با کی جفت گیری کنه و تا هروقت که دلش خواست اینجا میمونه و کسی حق نداره اونو بیرون بندازه.

تهیونگ با چشمای عصبانی تر از همیشه اش فریاد کشید.

-این مسئله به تو هیچ ربطی نداره! من صاحبشم پس این منم که تصمیم میگیرم چیکارش کنم! وسایلت رو بردار و گمشو بیرون!

هوسوک با چشمای ناباور که اشک توش حلقه زده بود به تهیونگ نگاه کرد..اون همچین آدمی نبود بود؟ چه بلایی سر تهیونگ اومده بود؟

جین بلند شد و گفت.

=همینکه گفتم. اون هیچجا نمیره و اگر خیلی ناراحتی میتونی خودت از این خونه گمشی و بری!

-خفه شو به تو هیچ ربط فاکی ای ندا...

حرفش کامل نشده بود که سیلی محکم جین روی گونه ی سمت راستش نشست.

شخصیتش خرد شده بود.
با همه دعوا کرده بود و کسی نبود که ازش دفاع کنه.

جین رو کمی هول داد و به سمت اتاقش رفت.
کیفش رو برداشت و وسایل مورد نیازش و کارت اعتباریش رو توش انداخت و به سرعت از کنار همشون رد شد.

هوسوک با گریه اسمش رو صدا زد.

~ته!

اما تهیونگ با اخم مصمم بود تا ترکشون کنه.

^ تهیونگ...هی...!

ولی دیر شده بود چون تهیونگ در رو بست و بعد از پوشیدن کفشاش و برداشتن چتر از کنار جاکفشی بدون توجه به دویدن های هوسوک دنبالش از حیاط بیرون رفت و درو کوبید.

وارد خیابون تاریک و ساکت شد و چترش رو باز کرد تا زیر بارون سیل آسایی که میبارید خیس نشه.
ساعت ۲ و نیم شب رو نشون میداد و خیابون ساکت و خالی از هر گرگی بود.
حتی ماشینی هم رد نمیشد.
سردش بود.
و فقط یه لباس آستین کوتاه و یه رویه تنش بود.
کمی خودش رو بغل کرد و به راهش ادامه داد.

امشب باید یه مسافر خونه پیدا میکرد تا فردا برای خودش یه خونه میخرید.
چشمک زن مسافر خونه رو از دور دید.
به سمت مسافر خونه قدم هاش رو تند کرد ولی با ماشین سیاهی که جلوی پاش متوقف شد خطر رو حس کرد.

راهش رو برعکس کرد و دوید ولی دستی روی‌دهنش نشست و تهیونگ رو کشون کشون به سمت عقب برد.
تقلا میکرد و خودش رو تکون میداد ولی با بسته شدن در ماشین ناامید از هر چیزی روی پاهای مردی که روشون نشسته بود آروم گرفت و تو خودش جمع شد.

* چی چی گرفتیم؟

مردی که تهیونگ‌‌ رو توی بغلش داشت دستش رو از روی دهنش برداشت و گفت:

*بذار ببینم چی گرفتیم‌..

تهیونگ وحشت زده با بدنی که میلرزید به اون پسر نسبتا جوون نگاه می‌کرد.

My Alpha Daddies | kookvkookWhere stories live. Discover now