* اوه ببخشید معلومه که اینجایی... تولد نامزد عزیزته که از قضا میشه خواهر نامزد عزیز من.

اخم هاش داخل هم رفتند و با فشرده شدن دندون هاش، آخر حرفش رو ادا کرد... جین متعجب به سمت دختر، چشمهاش رو ریز کرد:

_ تو‌ چت شده؟؟؟ دارم میگم باید باهم صحبت کنیم.

آیرین رو به سمت خودش کشید و آهسته لب زد...

دختر مومشکی دست آزادش رو به روی سینه ی پسر مقابلش گذاشت و با چشمهایی که خشم ازش میبارید، نزدیک تر رفت و آهسته غرید:

* من و تو دیگه هیچ حرفی نداریم باهم بزنیم.

گفت و با فشاری که به دستش وارد کرد، پسر رو به عقب هولی داد و بدون توجه به جین خشک شده، به سمت جمعی که تا چند لحظه پیش سرگرم با اونها بود، برگشت.

باورش نمیشد کسی که اینطور با بی رحمی، صحبت کرده بود، همون آیرین، دخترعموی مهربان و پر از انرژی همیشگی اش باشه...
دختری که هربار به محض ورودش به مهمانی ها، برعکس جمعیت از خود راضی اطرافش، به سمتش میدوید و با شادی تا أخر مراسم کنارش میموند...

همون دختر مومشکیی که از بچگی پایه ی تمام شیطنت هاش و حامی تمام تصمیماتش بود...
کسی که به خاطرش، بارها مقابل فامیل پر افاده و مغرورشون ایستاده و حتی یک بار به خاطر توهین به پدر جین، با سیلی به صورت یکی از اونها زده بود...
این دختر همون بهترین دوستش بود که جین به خاطرش از تنها عشقی که توی زندگی اش داشت گذشته بود.

متعجب به دختری که سرش رو با خنده، به عقب فرستاد و جام بلوری رو به لبهاش نزدیک میکرد، خیره بود که صدایی به دنیای حاضر برش گردوند:

× عجیبه...نه؟؟

به سمت صدا برگشت و با دو‌جفت چشم بی حس و گربه ای خیره به خودش مواجه شد...سری تکون داد و جواب داد:

_نمیدونم چرا اینجوری رفتار میکنه.

° تا حالا رفتار خودتو دیدی؟

پسر موبلوند کنارش با پوزخندی گفت و جین، متعجب اخمی کرد:

_من؟؟؟

جیمین کمی جلوتر اومد و با گرفتن بازوی افتاده ی جین آهسته غرید:

° آره تو...چه مرگت شده؟؟ داری با سولگی نامزد میکنی وقتی من به چشم خودم دیدم که تهیونگ دیوانه ی تو بود و توم دست کمی ازش نداشتی.

دست پسر رو پس زد و لباس تنش رو مرتب کرد:

_ پس دیدی که تلاشمو کردم ولی مقصر من نیستم که گرایشم سمت همجنسم نیست.

با حرکتش به سمت مخالف، شونه اش به محکمی گرفته شد و به شدت به عقب برگشت...
چهره ی جیمین برافروخته، در نزدیک ترین حالت به صورتش بود و با صدایی که به سختی کنترلش میکرد تا بالاتر از حدش نره، از بین دندون های مرتب و چفت شده اش، گفت:

You owe me a danceWhere stories live. Discover now