تهیونگ همونطور که وارد پارکینگ میشد، دستش رو روی رون پای پسر کوچکتر کشید و باعت شد جونگکوک نگاهش رو به سمت تهیونگ بچرخونه.
_جانم؟
_فانتزی بعدیت چی بود؟
تهیونگ زمزمه کرد و باعث شد چشمهای پسر گرد بشه.
_چـ..چی؟
پسر بزرگتر سرش رو کنار گوش جونگکوک برد و لب زد:
_تهیونگ هیونگ دوست دارم یه بار تو پارکینگ به فاکم بدی!پسر کوچکتر با شنیدن جملهای که چند سال پیش به زبون آورده بود، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_تهیونگ... اون برای خیلی وقت پیـ...
پسر بزرگتر نذاشت، حرف جونگکوک تموم بشه و دستش رو از روی شلوار روی دیک پسرک گذاشت و فشاری بهش وارد کرد که باعث شد صدای ناله ی پسر فضای ماشین رو پر کنه.
_آهه... ته... چیکار میکنی؟
_چرا الکی پول یه اتاق هتل رو بدیم؟ همینجا انجامش میدیم، تو پارکینگ!
پسر کوچکتر نفس عمیقی کشید و این کارش همزمان شد با باز کردن دکمه شلوارش توسط تهیونگ، جونگکوک خواست چیزی بگه که پسر بزرگتر لب زد:
_پیاده شو.پسرک سرش رو تکون داد، نگاهی به اطرافش انداخت، از ماشین پیدا شد و نگاهش رو به تهیونگ داد.
_ته... اگر یکی ببینمون...
پسر بزرگتر همونطور که دستش رو دور کمر خوش فرم جونگکوک حلقه کرده بود، کنار گوشش لب زد:
_فرار میکنیم، فعلا بیا فقط لذت ببریم.
جونگکوک سرش رو تکون داد و لبهاش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت و بوسهای خشن رو تو یه فضای جدید آغاز کردن.
تهیونگ دستهاش رو به آرومی پایین آورد و وارد شلوارک پسرک کرد، باسنش رو چنگ زد و باعث شد صدای نالهی جونگکوک داخل دهنش رها بشه.
بعد از چند دقیقه تهیونگ به آرومی از پسر کوچکتر جدا شد و با صدایی که تقریبا دورگه شده بود، گفت:
_چه حسی داری قاصدک؟
_استرس، هیجان و اینکه... خیلی میخوامت همین الان...با این حرفِ پسر، تهیونگ به سرعت شلوار جونگکوک رو پایین کشید و اون رو به کاپوت ماشین تکیه داد، پسر مو مشکی به محض برخورد پوست شکمش با کاپوت ماشین به خاطر سردی زیاد، زیر لب آهی کشید و چشمهاش رو محکم روی هم فشرد.
تهیونگ که از موقعیت پیش اومده کاملا رضایت داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطرافشون نیست، زبونش رو روی کمر پسر کوچکتر به حرکت در آورد.
_آههه... تهـ...تهیونگ...
_هوم... چیه خوشمزه ی من؟
جونگکوک که به خاطر خیسی زبون پسر حواسش از همه چیز پرت شده بود، با صدای بلندی گفت:
_لعنتی اونجوری نکـ...
تهیونگ بلافاصله دستش رو روی دهن جونگکوک قرار داد و گفت:
_میخوای همه رو بکشونی اینجا؟پسرک لبش رو گزید، دستش رو داخل موهاش فرو برد، صداش رو پایین آورد و گفت:
_زود باش تهیونگ... خودت رو میخوام.
تهیونگ همونطور که کمربندش رو باز میکرد، زمزمه کرد:
_نمیخوای آمادهت کنم؟
_واقعا میخوای تو پارکینگ هتل آمادهم هم بکنی؟
پسر بزرگتر تک خندهای کرد، دیکش رو روی ورودی پسرک تنظیم کرد و لب زد:
_آماده ای؟
_فقط انجامش بـ... آههه... فااک...
تهیونگ با یک حرکت عضوش رو وارد پسر روبهروش کرد و باعث شد تا جونگکوک کاملا به کاپوت ماشین بچسبه؛ پسر کوچکتر با درد لبهاش رو خیس رد و لب زد:
_فقط... چند ثانیه... صبر کن تا عادت کنم...تهیونگ زیر لب "باشه" ای گفت و شروع به گذاشتن بوسه های ریزی روی کمر پسر کوچکتر کرد، جونگکوک نفس عمیقی کشید زمزمه کرد:
_حرکت کن...
تهیونگ با شنیدن این حرف پسر به آرومی عضوش رو داخل سوراخ ملتهب جونگکوک حرکت داد و همونطور که اطرافش رو از زیر نظر میگذروند، گفت:
_به جنون... میرسونیم کوک...
_آهههه... ته... تهیونگ...تهیونگ دستش رو روی دهن پسر کوچکتر گذاشت، پوزخندی زد و همونطور که دیکش رو محکم تر داخل سوراخ پسرک میکوبید، گفت:
_عه... بابات اونجا... چیکار میکنه؟
جونگکوک با شنیدن این حرف تهیونگ به سرعت شکمش رو از روی کاپوت بلند کرد و همین کارش باعث شد از درد به خودش بپیچه.
_هی... بلند نشو شوخی کردم بیبی...
پسر بزرگتر گفت و کمر جونگکوک رو به سمت کاپوت ماشین هل داد.
_مگه من... آههه... تو این موقعیت... با تو شوخی دارم؟
تهیونگ زیر لب "ببخشیدی" گفت و دستش رو جلو برد و عضو جونگکوک رو توی دستهاش گرفت و زمزمه کرد:
_برات جبران میکنم عزیزم...پسر کوچکتر با حس دست تهیونگ روی عضوش، لبش رو گزید و نالهش رو تو دهنش خفه کرد.
_داری لذت میبری... نه؟
_با اینکه خیلی... آههه... مضطربم ولی... عالیه!
پسر بزرگتر با حس خیسی دستش، پوزخندی زد و گفت:
_زود ارضا شدی قاصدک... ولی الان من هم... توی سوراخ تنگت خالی میشم...
_آههه... زود باش... دارم از پا در میام...
جونگکوک گفت و دستهاش رو روی کاپوت ماشین فشار داد؛ بعد از چند ثانیه تهیونگ داخل پسر کوچکتر ارضا شد، نفس عمیقی کشید و بدن بی جون جونگکوک رو بالا کشید و لب زد:
_یه لحظه صبر کن تا شلوارت رو بکشم بالا، بعد اتاق میگیریم اینجا استراحت کنیم...پسر کوچکتر سرش رو تکون داد و گفت:
_ممنون تهیونگی...
پسر مو مشکی لبخند کمرنگی زد و بعد از بستن دکمه شلوار خودش رو به جونگکوک گفت:
_میتونی راه بری؟
پسرک سرش رو تکون داد و لب زد:
_اره بریم...*****
تهیونگ پتو رو روی بدن پسر کوچکتر انداخت، کنارش دراز کشید و به صورت بی نقصش زل زد.
_چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
_چون خیلی خوشگلی...
جونگکوک که سعی میکرد پلک های سنگین شدهش رو به سختی باز نگه داره، لبخند کمرنگی زد و گفت:
_توهم خیلی خوشگلی...
_مثل همیشه لجبازی!تهیونگ گفت، بوسه ای روی پیشونی پسر کوچکتر گذاشت و گفت:
_بخواب عزیزدلم، خسته ای...
_هوم... شب بخیر...
جونگکوک به آرومی لب زد و چشم هاش روی هم افتادن؛ لبخند روی لبهای تهیونگ پررنگ تر شد، قسمتی از موهای پسر رو از توی صورتش کنار زد و زمزمه کرد:
_یه وقتایی هست که دوست داری عشقت خواب باشه و خیلی حرف هارو وقتی خوابه بهش بگی، مثلا بهش بگی که بدون اون میمیری، بگی که به خاطر بودنش از خدا ممنونی، بگی که تمام دنیا و خوشحالی تو داخل وجود اون خلاصه شده، یا حتی آروم ببوسیش و خیالت راحت باشه که اون هم آروم خوابیده و میتونی تا صبح بهش نگاه کنی و بپرستیش...
YOU ARE READING
Jungle Ball | Vkook, Sope [Completed]
Fanfictionجمع کردن یک تیم والیبال به مربی گری جکسون وانگ، که از قضا دوتا از بازیکن هاش به طور اتفاقی گذشته ی خاصی باهم داشتن و این مسلما در روند برنامه هاشون تاثیر خواهد داشت. Name: Jungle Ball 🏐 Couple: Vkook, Sope Writer: Sequoia & Sylvie & Tony Genre: Sm...