Chapter 40

2.3K 351 10
                                    


یونگی نگاهی به بیرون انداخت، نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و گفت:
_تموم شد؟

دو پسر رو به روش که تازه متوجه ورود یونگی شده بودن به سرعت به سمتش برگشتن؛ جونگ‌کوک بلافاصله خودش رو پشت تهیونگ قایم کرد و تقریبا فریاد زد:
_نباید قبل از ورود به هرجایی در بزنی؟؟؟
پسر مو فرفری تک خنده ای کرد و گفت:
_اتفاقا در هم زدم ولی شما انقدر مشغول بودین که متوجه نشدین!

تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت و همونطور که لباس های جونگ‌کوک رو بهش میداد، گفت:
_چیزی شده که اومدی؟
_عوض تشکرتونه‌؟ بچه‌ها میخواستن بیان، من گفتم با شما حرف خصوصی دارم وگرنه که الان به جای من اون همه چشم بهتون زل زده بودن!
جونگ‌کوک شلوارش رو بالا کشید و گفت:
_خیلی ممنونم حالا حرف خصوصیت رو بگو.
یونگی همونطور که روی صندلی می‌نشست، گفت:
_اول لباساتون رو بپوشین.

تهیونگ همونطور که دکمه های پیراهنش رو می‌بست، زمزمه کرد:
_بگو دیگه، گوش میدیم.
_میدونین که جکسون چقدر روتون زوم کرده...برای بازی فردا تمام تلاشتون رو بکنین، اصلا دلم نمیخواد دوباره ببازیم...
تهیونگ دست جونگ‌کوک رو گرفت و همونطور که به سمت خروجی رختکن می‌رفت، گفت:
_نگران نباش، میبریم.
_و لطفا تا فردا سکس نداشته باشین!

یونگی با تمسخر گفت و باعث شد جونگ‌کوک با خنده به سمتش برگرده.
_ما مراقبیم تو هم مراقب خودت و داداشم باش.
پسر مو فرفری با عصبانیت خواست چیزی بگه که اون دو نفر زودتر از رختکن خارج شدن.

پسر کوچکتر با زنگ خوردن گوشیش بلافاصله تماس رو وصل کرد، گوشی رو روی گوشش قرار داد و با شنیدن صدای تهیونگ لبخند کمرنگی زد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


پسر کوچکتر با زنگ خوردن گوشیش بلافاصله تماس رو وصل کرد، گوشی رو روی گوشش قرار داد و با شنیدن صدای تهیونگ لبخند کمرنگی زد.
_ساکارین من بی خواب شده؟
جونگ‌کوک لبش رو گزید و لب زد:
_اره، پس برام حرف بزن...
_چی بگم بهت ساکارین؟
پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد و زمزمه کرد:
_تهیونگ...
_جانم؟
_ساکارین یعنی چی؟

پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید، نگاهش رو به سقف داد و گفت:
_وقتی بچه بودم پدر بزرگم همیشه مادر بزرگم رو ساکارین صدا میزد، یه روز از مادر بزرگم پرسیدم این کلمه یعنی چی؟ اون بهم گفت این یه افسانه ی قدیمیه، وقتی خورشید به خاطر دعواش با ماه آسمون رو ترک میکنه، همه چیز نابود میشه، یعنی با وجود این همه سیاره و ستاره اگر خورشید نباشه، دیگه هیچ چیزی وجود نداره... بهم گفت این رو یادم باشه تا وقتی عاشق یکی شدم اینجوری صداش بزنم...

Jungle Ball | Vkook, Sope [Completed] Where stories live. Discover now