یونگی کلیدی که شب قبل هوسوک بهش داده بود رو توی در انداخت و بعد از چرخوندش، در خونه رو به آرومی باز کرد؛ نگاهی به اطرافش انداخت و با دیدن تاریک بودن خونه، با تعجب لب زد:
_پس کجاست؟
خواست پسر بزرگتر رو صدا بزنه که توجهش به شمع های روشنِ روی اپن جمع شد، با کنجکاوی در رو پشت سرش بست، کمی جلو رفت و خواست چیزی بگ که با حلقه شدن دستهایی دور کمرش، نفسش رو صدا دار به بیرون فرستاد و گفت:
_هی... من رو ترسوندی...هوسوک نفس عمیقی کشید، عطر خوشبوی پسر کوچکتر رو وارد ریههاش کرد و کنار گوش پسرک زمزمه کرد:
_از چی ترسیدی فسقلی؟
یونگی لبخند کمرنگی زد، توی دستهای پسر چرخید و حالا کاملا روبهروی هوسوک قرار گرفته بود، نگاهی به چشمهای درخشان پسر بزرگتر انداخت و گفت:
_از اینکه دوستپسر خوشگلم بدون من رفته باشه بیرونهوسوک متقابلا لبخندی زد، بوسه ای روی پیشونی پسر کوچکتر نشوند و گفت:
_دوست پسرت کل روز خونه بود تا زیباترین شب سال رو برات جشن بگیره.
یونگی با بهت نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره به سمت هوسوک برگشت.
پسر بزرگتر همونطور که به صورت یونگی نزدیک تر میشد، لب زد:
_هوم؟ توقع داشتی روز تولدت رو ندونم؟
_ولی آخه... من فکرش رو نمیکـ...هوسوک انگشت اشارهش رو روی لب های پسر مقابلش گذاشت و زمزمه کرد:
_هیس...داری بی طاقتم میکنی...
پسر کوچکتر سرش رو تکون داد و اجازه داد تا هوسوک لبهاش رو به بازی بگیره، صدای بوسهشون سکوت خونه رو میشکست و باعث شده بود، هردوی اونها بیشتر از همیشه لذت ببرن.
بعد از چند دقیقه هوسوک به آرومی از پسر کوچکتر جدا شد و زمزمه کرد:
_لبهات من رو تا بهشت میبرن...پسر کوچکتر لبخند کمرنگی زد و گفت:
_حالا برای تولدم چی آماده کردی جناب مهندس؟
پسر مو مشکی تک خنده ای کرد، کمی خودش رو عقب کشید و گفت:
_این هم سوال داره؟ معلومه که خودم رو!
یونگی یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_خودت رو؟
_چیه؟ کافی نیست؟هوسوک گفت و نگاهش رو قفل مردمک های زیبای پسر کوچکتر کرد؛ یونگی لبخندی زد و گفت:
_یکم زیادی کافیه...
هوسوک ابروهاش رو بالا انداخت، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
_باشه پس فقط تولد میگیریم!
_چی؟؟
یونگی گفت و با تعجب نگاهی به پسر بزرگتر انداخت؛ هوسوک همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت، با خنده گفت:
_اگر فکر میکنی من برات زیادم، پس خودم رو بهت نمیدم، تولد میگیریم فقط!یونگی با اخم نگاهی به پسر بزرگتر انداخت، خواست چیزی بگه که هوسوک اجازه نداد و گفت:
_بیا بشین اینجا، کیکت روهم آوردم.
پسر کوچکتر سرش رو تکون داد و روی مبل نشست؛ لبخند کمرنگی زد، نگاهش رو به کیکش داد و زیر لب گفت:
_الان باید آرزو کنم؟
پسر بزرگتر سرش رو تکون داد و گفت:
_آرزو کن همیشه باهم باشیم.
_آرزوم مال خودمه!
YOU ARE READING
Jungle Ball | Vkook, Sope [Completed]
Fanfictionجمع کردن یک تیم والیبال به مربی گری جکسون وانگ، که از قضا دوتا از بازیکن هاش به طور اتفاقی گذشته ی خاصی باهم داشتن و این مسلما در روند برنامه هاشون تاثیر خواهد داشت. Name: Jungle Ball 🏐 Couple: Vkook, Sope Writer: Sequoia & Sylvie & Tony Genre: Sm...