54.

2.7K 513 238
                                    

Writer Pov

آ:بکِشمِش لوعه؟

لویی نگاهشو به پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود داد.دستشو دنبال کرد و به چمنایی که توی مشت کوچیکش بودن رسید.خندید و مشت پسر بچه رو به آرومی باز کرد.

ل:گناه داره.

پوفی گفت و چندتا دونه ای که تونسته بود بِکَنه رو کنار انداخت.

آ:میشه تو کار با اسلحه رو بهم یاد بدی لوعه؟

لویی این دفعه بلند تر خندید.

ل:مطمئنم استادت بهتر از من میتونه اینکارو انجام بده.

آ:نمیخوام...اونو دیدم...مرد بد اخلاقیه.

لویی نفسشو بیرون داد.

ل:بیا بعدا بهش فکر کنیم باشه؟فعلا که قرار نیست یاد بگیری.

آ:ولی اگر الان آلفا اجازه بده همون موقع که قراره یاد بگیرم تو میتونی یادم بدی.

ل:باشه.با آلفا در موردش حرف میزنیم.

لویی به ناچار گفت،دلش نمیومد بیشتر با اون بچه مخالفت کنه،آرماندو،پسر بچه ای که چند روز بود میشناختش ولی لویی تو همون مدت کوتاه بهش وابسته شده بود و مطمئن بود آرماندو هم از همبازیش که زیادی ازش بزرگتر بود راضی بود.

لویی دستاشو دور شکم آرماندو حلقه کرد و چونش رو آروم روی موهاش گذاشت.به پیشنهاد لویی کفشاشون رو دراورده بودن تا با پای برهنه روی چمنا راه برن و حالا که نشسته بودن آرماندو روی پاهای لویی بود و پاهای خودشو دراز کرده بود و همش انگشتای پاشو باز و بسته میکرد و چمنا رو باهاشون میگرفت و میکشید ولی قبل از کَندنشون ولشون میکرد،چون لویی گفت گناه دارن.درکش برای لویی سخت بود،ولی آرماندو با سن کمش جوری تربیت شده بود که متوجه تمام اتفاقات اطراف شده بود،میدونست کی قراره اسلحه دست گرفتن رو یاد بگیره،کی باید وارد کار خانوادگی بشه و میدونست باید بیرون از خانواده ی مافیاییش فقط یه پسر از یه خانواده پولدار باشه ولی در آخر رفتارای یه بچه ی کنجکاو کوچیک که میخواد همه چیز رو امتحان کنه داشت.

لویی حدس میزد تمام بچه های اون خانواده اینطوری بزرگ شده باشن،اونا تو یه خانواده عادی به دنیا نیومده بودن و باید از موقعیتشون مطلع میبودن،فقط لویی دلش برای بچه ی کوچیکی که چشم توی همچین زندگی ای باز کرده بود میسوخت،اون الان باید نگران ماشین و عروسک های اسباب بازیش باشه،نه این مسائل.

آ:آیشش،آفتاب لعنتی.

چند دقیقه بعد آرماندو گفت و به خاطر آفتابی که حالا مستقیم بهشون میخورد دستشو جلوی چشماش گرفت.

آ:دفعه ی بعدی باید زودتر بیایم لوعه.

لویی لبخند زد و سرشو تکون داد،دستاشو زیر بغل آرماندو گذاشت و بلندش کرد تا بایسته،خودش هم ایستاد و بعد کفشاشون رو دستشون گرفتن و به طرف عمارت رفتن.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now