53.paintings

4.1K 518 421
                                    

*عکس چپتر رو توی چنل چک کنید،حرفای آخر چپتر رو بخونید.
پیرسینگی که این چپتر هست هم پیرسینگ ف‌یکه که نیاز به سوراخ گوش نداره
و مهم تر از هرچیزی،این چپتر یه قسمتش تحت تاثیر یه کار هریه که منتظرم تو کامنت هاتون ببینم متوجهش میشید یا نه.
جدا راحته🥲باید یه کار مرموز و سخت تری پیدا کنم برای چپترای آینده.

Writer Pov
دو ماه بعد:

ل:بسه.واقعا بسه.

لویی در حالی که نفس نفس میزد و تیشرت توی تنش از عرق خیس شده بود عقب کشید.مربیش ابروهاشو بالا انداخت.مگنس،مربی دفاع شخصی ای که هری شخصا براش انتخاب کرده و لویی مطمئن بوده اون و هری دستشون تو یه کاسست چون مگنس تا کشتنش پیش میرفت ولی لویی اعتراضی نداشت،بر خلاف مخالفتش با گادفادر و هری،از تمریناش با مگنس لذت میبرد.یا حتی اینکه یاد گرفته بود با اسلحه چطور کار کنه و به جز صدای تیر که اذیتش میکرد یا وقتی باید یاد میگرفت چطور در حال راه رفتن برگرده و شلیک کنه مشکل دیگه ای نداشت.

م:برگرد.

لویی سرشو به نشونه ی نه تکون داد و خم شد،یکی از دستاش روی زانوش و اونیکی روی پهلوش بود.به خاطر ضربه ی پایی که از مگنس گرفته بود احساس سری توی پهلوش میکرد.

م:ل..

_مهمونی یک ساعت دیگست آقا.

خدمتکاری که اونجا بود گفت.لویی صاف ایستاد و لباشو توی دهنش برد.مگنس سرشو تکون داد و به لویی نزدیک شد.

م:پس فردا میبینمت.

لویی اخم کرد.

ل:فردا چی؟

م:الفا گفتن فردا تمرین نداریم.

لویی سرشو تکون داد.مگنس دستشو روی شونه لویی زد و بعد از برداشتن حوله و بطریش از سالن خارج شد.

لویی نفسشو بیرون داد و به خدمتکار که همونجا وایساده بود نگاه کرد.بطری و حولش رو برداشت و به طرف در خروجی سالن رفت.

ل:آلفا خونست؟

_بله آقا.

لویی سرشو تکون داد.هیچ علاقه ای به امشب نداشت.

_کت و شلواری که باید امشب بپوشید رو براتون کنار گذاشتم.

لویی با ابروهای تو هم رفته به خدمتکار نگاه کرد.

ل:باید بپوشم؟

_آلفا دستور دادن و خواستن مطمئن بشم که همونا رو میپوشید.

لویی چشماشو چرخوند و راهشو ادامه داد.

وقتی به اتاق رسید هری رو ندید و بابتش خداروشکر کرد.حموم سریعی گرفت و به اتاق برگشت.سشوار رو از توی کمد دراورد و بدون اینکه تلاش کنه حالت خاصی به موهاش بده خشکشون کرد.قصد نداشت توی مهمونی بهترین حالتش باشه. به اتاق لباسا رفت کت و شلوار هایی که به کمد آویزون بودن رو دید.واضحا کت و شلواری که کوچیکتر بود برای اون بود،برش داد و بعد از پوشیدنش نگاهی به خودش توی آینه انداخت.احساس ناراحتی که توی کت و شلوار داشت براش کافی بود و اینکه به یه همچین مهمونی ای میرن هم بیشتر حالشو بد میکرد.طی هفته گذشته هر مخالفتی که کرده بود با جمله ی"تو همسر الفایی"هری بحثشون تموم شده بود.

My husband,My sir[L.S]Where stories live. Discover now