Last part:(

2.6K 220 69
                                    

میدونم. میدونممممم اصلا انتظار نداشتید ولی همینه که هست:)

پیشته بخونید منتظر ووتا و کامتاتون هستم بیوتیز

___________________________________

" خوشبختابه بچه سالمه و مشکلی خاصی براش پیش نیومده..اما باید خیلی مراقب باشید، و شما اقای کیم! بهتره از هرکی که اینکارو کرده شکایت کنید و از راه قانونی پیش برید تا مشکلی هم برای خودتون پیش نیاد. "
صدای دکتر که وارد اتاق میشد به گوش رسید و  نگاه غضبناکی به دختری که روی تخت نشسته بود انداخت

جیسون کمی خودش رو جمع کردم تا از نگاه های خطرناک افراد داخل اتاق در امان باشه.

تهیونگ چشم غره ای رفت و سرش رو سمت دکتر برگردوند :" من روش های خودمو دارم چوی یونجون، پس بهتره سرت تو کار خودت باشه!"

یونجون شونه ای بالا انداخت و پوفی کشید :" تنها کمکی بود که میتونستم بکنم، و بازم میگم بهتره از راه قانونی برید‌.. روز خوش"
بیرون رفت و درو اتاق رو روی هم گذاشت

پشتش جیسون از روی تخت بلند شد و در رو باز کرد و بعد از نگاه مرگباری به جونگکوک بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت

فلش بک نیم ساعت قبل-

جونگکوک با ضربه ای که به شکمش خورد خودش رو جمع کرد و ملحفه تخت رو توی دستش گرفت

دختر پوزخند بی صدایی زد و سمتش اومد که فکس رو بگیره که سوزش خیلی بدی رو روی گونش احساس کرد

دستش رو روی گونش گذاشت جیغی کشید و سمت تهیونگی که با چشم خون گرفته نگاهش میکرد برگشت ( ولی اولش گونش رو نوشت کونش 🗿 )

تهیونگ دست پسر رو گرفت و از جاش بلند کرد و دستش به صورتش کشید، میفهمید که از درد شکمش نمیتونه درست بایسته

روی صندلی نشوندش و سمت جیسون برگشت :" تا همین الان هم باید خداتو شکر کنی که با حروم کردن یکی از اون گلوله های طلاییم نفرستادمت جهنم زنیکه هرزه! " ( ولی اینجام زنیکه رو نوشت زندگی 🗿 اگه من فیکارو بدون ادیت براتون پابلیش کنم نمیفهمید چی نوشتم‌.)

دختر سعی کرد بغضی که به گلوش چنگ مینداخت رو قورت بده و بی حس به تهیونگ خیره بشه اما نمیشد.

تهیونگ نگاهش رو از دختر گرفت و موبایلش رو دراورد و به دکتر زنگ زد.

پایان فلش بک-
9 ماهگی-

( فیک میپره.. ولی تو این چند ماه واقعا دیگه هیچ گوهی نمیتونستن بخورن لعنتیا )

چند روزی بود که حال جونگکوک واقعا بد بود و تحمل اینهمه درد رو نداشت
تهیونگ هم تصمیم گرفته بود که این چند روز رو توی بیمارستان سپری کنه تا حالش بهتر شه

خودش هم روز ها به کاراش میرسید و شب ها میرفت بیمارستان و پیش جونگکوک میموند

با صدای زنگ تلفنش ، موبایل رو از توی حیبش دراورد و با دیدن شماره ناشناسی تماس رو وصل کرد و گوشی رو دم گوشش برد :" الو؟..بله؟ ( اَله بلو، مطمئنم همتون یه بار اینو گفتید.. )

" سلام از بیمارستان دونگ‌سو باهاتون تماس میگیرم ، کیم تهیونگ؟.. "

تهیونگ اخمی کرد و کمی استرس گرفت " بله خودم هستم بفرمایید "

فرد پشت خط کمی صداش رو صاف کرد و کمی مکث کرد " همسرتون تقریبا ده دقیقه پیش حالشون بد شد به خاطر درد شکمشون، جای نگرانی نیست چون همونطور که میدونید توی نه ماهگی بودن و این عادیه که کوچولوتون الان بخواد بیاد بیرون.. "
لحنش اط مهربون به جدی تغییر کرد و دوباره ادامه داد :" الان توی اتاق عمل هستن پس لطفا زودتر تشریف بیارید. "

و تلفن رو قطع کرد
پسر از تندی صحبت کردن پسر هاج و واج مونده بود و با ریست شدن مغزش به سرعت سمت ماشین رفت و به راننده ادرس بیمارستان رو داد

-------

پشت در اتاق راه میرفت که صداش کردن و وارد اتاق شد ( نکنه میخواشتید مراحل زایمانم بنویسم براتون هانننن؟ *وی چاقو به دست نگاه میکند )

نگاهش به دختر ریزه میزش که توی بغل جونگکوک بود کرد و لبخندی زد
ناگهان اخمی کرد و به یاد اورد که هنوز براش اسم انتخاب نکردن

خم شد و بوسه ای روی سر جونگکوک گذاشت و نگاهی بهش کرد :" میخوای اسمشو چی بذاری پرنس کوچولو؟.. "

جونگکوک لبخندی از لقبی که بهش داده شده بود زد و نگاهی به دخترشون کرد :" لیا.."

End_____________________________

باشه ولی من اصلا دلم برای این فیک تنگ نمیشه خیلی نحس بود 🗿
سخسمسپسمیسمشجسم ولی هققق
مرسی که تا همینجاشم همراهم بودید..
اگه ازین ژانر فیکارو دوس داشتید بگید که ادامشون بدم...
خودم درنظر دارم یکی دو تا از فیکارو آنپابلیش کنم

جاشون.. یه امگاورس کوکوی بنویسم.... نظرتون؟..

امیدوارم لذت ببریدددد
کیس به لپتون

ستاره پایینم رنگی کنید کیوتا '^'

𝕃𝕚𝕥𝕥𝕝𝕖 𝕒𝕝𝕠𝕟𝕖 ☃︎Where stories live. Discover now